شادی پارت 12
ویو یونا
بالاخره اون روز تموم شد ساعت ی ربع به هشت رسیدم خونه کسی توی سالن نبود رفتم بالا توی اتاقم خیلی خسته بودم با این حال بلند شدم رفتم دوش گرفتم اومدم موهامو خشک کنم ولی حوصلم نگرفت لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین دیدم مامانم میز شام رو چیده بابامم همون لحظه اومد خونه به بابام سلام کردم و نشستم کنار میز خیلی گشنم بود که مامانم گفت : اهم اهم یونا خانم کی اومدی خونه ؟ گفتم : ی ربع به هشت بود گفت : آها گفتم : چیزی شدع مگه ؟! گفت : نه ولی انگار خیلی داره بهت خوش میگذره که بابام اومد سر میز و رو به مامانم گفت : چیکارش داری دختر قشنگمو بزار خوش بگذرونه منم لبخند میزدم که مامانم با حرص گفت : منم هویچ زدیم زیر خنده
این حال و هوای خونمون رو دوست داشتم فقط میخندیدیم و خوشحال بودیم شاید این همون خانواده ای بود که همیشه آرزوشو داشتم
ساعت ۱۲ بود رفتم توی تختم ولی خوابم نبرد گوشیمو برداشتم رفتم توی گروه اکیپمون تایپ کردم : کسی بیداره ؟ همون لحظه تهیونگ نوشت : من بیدارم گفتم : چرا نخوابیدی ؟ گفت : خودت چرا هنوز نخوابیدی ؟ گفتم : خوابم نبرد گفت : منم همینطور رفتم پیویش ولی پیام ندادم زدم روی پروفایلش ولی عکس نداشت که بهم توی پی وی پیام داد : چیکار کنیم خوابمون ببره ؟ گفتم : نمیدونم
نمیدونم چرا پیاماش باعث میشد روی لبام لبخند ظاهر شه امروزم تا دیدمش قرمز شدم چرا ؟! میدونستم چرا ولی نمیخواستم باور کنم حداقل نه تا وقتی مطمئن نشدم ...
ویو تهیونگ
با اینکه تا همین چند ساعت پیش با یونا بیرون بودم ولی حس میکردم دلم براش تنگ شده با اینکه فقط دوست بودیم شایدم نه ...
بالاخره اون روز تموم شد ساعت ی ربع به هشت رسیدم خونه کسی توی سالن نبود رفتم بالا توی اتاقم خیلی خسته بودم با این حال بلند شدم رفتم دوش گرفتم اومدم موهامو خشک کنم ولی حوصلم نگرفت لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین دیدم مامانم میز شام رو چیده بابامم همون لحظه اومد خونه به بابام سلام کردم و نشستم کنار میز خیلی گشنم بود که مامانم گفت : اهم اهم یونا خانم کی اومدی خونه ؟ گفتم : ی ربع به هشت بود گفت : آها گفتم : چیزی شدع مگه ؟! گفت : نه ولی انگار خیلی داره بهت خوش میگذره که بابام اومد سر میز و رو به مامانم گفت : چیکارش داری دختر قشنگمو بزار خوش بگذرونه منم لبخند میزدم که مامانم با حرص گفت : منم هویچ زدیم زیر خنده
این حال و هوای خونمون رو دوست داشتم فقط میخندیدیم و خوشحال بودیم شاید این همون خانواده ای بود که همیشه آرزوشو داشتم
ساعت ۱۲ بود رفتم توی تختم ولی خوابم نبرد گوشیمو برداشتم رفتم توی گروه اکیپمون تایپ کردم : کسی بیداره ؟ همون لحظه تهیونگ نوشت : من بیدارم گفتم : چرا نخوابیدی ؟ گفت : خودت چرا هنوز نخوابیدی ؟ گفتم : خوابم نبرد گفت : منم همینطور رفتم پیویش ولی پیام ندادم زدم روی پروفایلش ولی عکس نداشت که بهم توی پی وی پیام داد : چیکار کنیم خوابمون ببره ؟ گفتم : نمیدونم
نمیدونم چرا پیاماش باعث میشد روی لبام لبخند ظاهر شه امروزم تا دیدمش قرمز شدم چرا ؟! میدونستم چرا ولی نمیخواستم باور کنم حداقل نه تا وقتی مطمئن نشدم ...
ویو تهیونگ
با اینکه تا همین چند ساعت پیش با یونا بیرون بودم ولی حس میکردم دلم براش تنگ شده با اینکه فقط دوست بودیم شایدم نه ...
۲.۱k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.