در آغوش یک شیطان شکنجه گر
#پارت پنجم
ویو ا.ت
و وارد اتاق شدم یه لحظه نگاه کردمش بعد سعی میکردم اصلا نگاه نکنم و با جونگ کوک چشم تو چشم نشم و کوک داشت مشروب می خورد و به لبتاپ نگاه میکرد گفت :
جونگ کوک : چی می خوای بگو کارت رو(با سردی و بعد زل زده به ا.ت)
اب دهنمو قورت دادم و سر به پایین گفتم :ببخشید ارباب خانم جعون گفتن که باهاتون..ن کار واجب دارن و...و گفتن که شما
برین.. تو کتابخونه ی خانم جعون اونجا منتظرتون هستن...
جونگ کوک : باشه الان میام ...(سرد)
گفتم:ب.ب.ببخشید ا.ا..ارباب اگه کاری ندارید من دیگه برم با اجازتون خداحافظ! (کلمه ی آخرش با هول و تند گفت)
هول کرده بودمو و لکنت گرفتم لعنتی می خواستم هر چه زود تر برم که
جونگ کوک : چرا یه جور رفتار میکنی که انگار روز آخر زندگیته ندیمه...(با نگاه زل زده وسرد و با صدای بم) بعد پوزخند زد
چشمامو بستم وایی خدایا نکنه دنبال بهونس که حتما یا حرص های داشته و نداشتش از اطرافیان رو رو من خالی کنه یا نکنه اذیتم کنه شاید هم
بکشتم اهه ول کن بابا هوف چی میگم ... سعی کردم بی تفاوت باشم دوباره خواستم برم که
جونگ کوک: سرجات وایسا! وقتی بهت اجازه ندادم حق نداری پاتو بزاری بیرون بری ( جدی و یکم داد) از جاش بلند شد
باخودم گفتم یا مسیح یا حضرت بیژن اکثر امام حضرت ها.. بدبخت شدم
یه چند تا کتاب و برگه برداشت و اومد سمتم قدم به قدم وای الان می خواد چیکار کنه من که کاری نکردم از استرس می لرزیدم و خدا خدا میکردم که
کاری باهام نکنه و سرم رو گرفته بودم همون جوری پایین دیدم قدماش خیلی کم مونده که بهم
برسه ناخداگاه یکی دویدم رفتم عقب که با در پشتیم برخورد کردم اینجا دیگه ته خطه دیگه کارم تمومه
جونگ کوک وایساد درست یه قدم فاصله داشت باهام گفت: می ترسی ازم؟ با پوزخند
اومد جلو و اون یه قدم رو هم پر کرد خیلی نزدیک بود و خم شد ودرست کنار گوشم گفت : نترس من که قرار نیس بخورمت که کوچولو (با صدای بم و سکسی)دستش رو آورد
بالا و من محکم چشمامو بستم و می ترسیدم وای چرا اینجوری میکنه خیلی قد بلند و هیکلی بود من پیشش جوجه
بودم دیدم دستش رو نوازش وار رو صورتم کشید قلبم هوری ریخت لرزیدم گفت : می خواستم بگم که همه ی این (با همون صدای بم) که بعدازم یه قدم فاصله
گرفتو دوباره مثل قبل سرد گفت این کتابارو ببر کتاب خونه ی من بعد رفت نشست جاش گفت حالا بهت اجازه میدم می
تونی بری پوزخند زد حرصم در اومد و تند گفتم با اجازه رفتم بیرون و درو می خواستم با حرص ببندم گفتم الان میرینه بهم بزار یواش ببندم لعنتی
همش بهش لعنت می فرستادم که چرا اینجوری شد و اینجوری کرد مرتیکه ی روانی و کرمو اهه...
(گایزززز براتون نوشتم تا یکم شاد شید لایک کنیو حمایت کنید وگرنه خونتونو میریزم...😐😂)
ویو ا.ت
و وارد اتاق شدم یه لحظه نگاه کردمش بعد سعی میکردم اصلا نگاه نکنم و با جونگ کوک چشم تو چشم نشم و کوک داشت مشروب می خورد و به لبتاپ نگاه میکرد گفت :
جونگ کوک : چی می خوای بگو کارت رو(با سردی و بعد زل زده به ا.ت)
اب دهنمو قورت دادم و سر به پایین گفتم :ببخشید ارباب خانم جعون گفتن که باهاتون..ن کار واجب دارن و...و گفتن که شما
برین.. تو کتابخونه ی خانم جعون اونجا منتظرتون هستن...
جونگ کوک : باشه الان میام ...(سرد)
گفتم:ب.ب.ببخشید ا.ا..ارباب اگه کاری ندارید من دیگه برم با اجازتون خداحافظ! (کلمه ی آخرش با هول و تند گفت)
هول کرده بودمو و لکنت گرفتم لعنتی می خواستم هر چه زود تر برم که
جونگ کوک : چرا یه جور رفتار میکنی که انگار روز آخر زندگیته ندیمه...(با نگاه زل زده وسرد و با صدای بم) بعد پوزخند زد
چشمامو بستم وایی خدایا نکنه دنبال بهونس که حتما یا حرص های داشته و نداشتش از اطرافیان رو رو من خالی کنه یا نکنه اذیتم کنه شاید هم
بکشتم اهه ول کن بابا هوف چی میگم ... سعی کردم بی تفاوت باشم دوباره خواستم برم که
جونگ کوک: سرجات وایسا! وقتی بهت اجازه ندادم حق نداری پاتو بزاری بیرون بری ( جدی و یکم داد) از جاش بلند شد
باخودم گفتم یا مسیح یا حضرت بیژن اکثر امام حضرت ها.. بدبخت شدم
یه چند تا کتاب و برگه برداشت و اومد سمتم قدم به قدم وای الان می خواد چیکار کنه من که کاری نکردم از استرس می لرزیدم و خدا خدا میکردم که
کاری باهام نکنه و سرم رو گرفته بودم همون جوری پایین دیدم قدماش خیلی کم مونده که بهم
برسه ناخداگاه یکی دویدم رفتم عقب که با در پشتیم برخورد کردم اینجا دیگه ته خطه دیگه کارم تمومه
جونگ کوک وایساد درست یه قدم فاصله داشت باهام گفت: می ترسی ازم؟ با پوزخند
اومد جلو و اون یه قدم رو هم پر کرد خیلی نزدیک بود و خم شد ودرست کنار گوشم گفت : نترس من که قرار نیس بخورمت که کوچولو (با صدای بم و سکسی)دستش رو آورد
بالا و من محکم چشمامو بستم و می ترسیدم وای چرا اینجوری میکنه خیلی قد بلند و هیکلی بود من پیشش جوجه
بودم دیدم دستش رو نوازش وار رو صورتم کشید قلبم هوری ریخت لرزیدم گفت : می خواستم بگم که همه ی این (با همون صدای بم) که بعدازم یه قدم فاصله
گرفتو دوباره مثل قبل سرد گفت این کتابارو ببر کتاب خونه ی من بعد رفت نشست جاش گفت حالا بهت اجازه میدم می
تونی بری پوزخند زد حرصم در اومد و تند گفتم با اجازه رفتم بیرون و درو می خواستم با حرص ببندم گفتم الان میرینه بهم بزار یواش ببندم لعنتی
همش بهش لعنت می فرستادم که چرا اینجوری شد و اینجوری کرد مرتیکه ی روانی و کرمو اهه...
(گایزززز براتون نوشتم تا یکم شاد شید لایک کنیو حمایت کنید وگرنه خونتونو میریزم...😐😂)
۲۱.۷k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.