《دوپارتیஐ》
وقتی خون آشام بود و...
#جونگین
#استری_کیدز
دیر وقت بود همونطور که به ماه درخشان توی آسمون نگاه میکرد با خریدای تو دستش به سمت خونه آروم قدم بر میداشت
همینطور که به سمت خونه میرفت چیزی جلوی دهنشو گرفت و بعد تاریکی بود فقط تاریکی دیگه چیزی نفهمید
وقتی بیدار شد دید که توی یه اتاق خیلی شیک و تاریکه و فقط با شمع یکم روشن شده بود
مردی جوون رو دید که کنارش روی تخت نشسته بود
همه اینا یکم براش عجیب بود با خودش میگفت چرا باید منو بدزدن و بیارن همچین جایی؟
با صدای اون فرد سرش رو چرخوند به طرفش
_حدس میزنم کلی سوال داری
حتما خیلی ترسیدی،متاسفم
درست میگفت سوال زیاد داشت و همینطور ترسیده بود
+اوهوم..
_پس بزار خودمو معرفی کنم
بلند شد وایساد رو به روی دختر
_من جونگین هستم یه خون آشام
سعی میکرد که مهربون باشه تا ازش نترسی
یه لبخند همراه با چشمک بهت هدیه داد
+خ..خون آشام؟
_آره
تک خنده ای کردی و بهش نگاه کردی
+ببین امکان نداره این چیزی که میگی
این خب فقط مال داستاناست
_ببین لطفا کاری نکن که از مهربونی در بیام دارم بهش هشدار میدم
+اوهوع خب اونوقت بکنم چی؟مثلا اون موقع میخوای چیکار کنی؟کاری نمیتونیبکنی چون صرفا تو به دروغگویی
_پس میخوای بهت ثابت کنم آره؟
خنده کرد و حالتش تغییر کرد ترسناک نگاه میکرد و جدی بود و به اصطلاح پشمات ریخت
_هه خنده داره
با اینکه ترسیده بودی و به وجود خون آشاما باور داشتی ولی خودتو شجاع نشون میدادی و سعی به منطقی بودن داشتی
نزدیک اومد سرشو سمت گوشت برد و با صدای مهیبی تویگوشت زمزمه کرد
_ پس خودت خواستی،بعدا پشیمون نشو
سرشو به سمت گردنت برد و محکم گازی گرفت
ناله بزرگی از درد کردی،واقعا حقیقت بود؟چطور؟
بعد چند ثانیه آروم دندوناشو از توی پوست گردنت درآورد و با دهن خونی و چشمای قرمز بهت نگاه کرد
_این برای اثباتش کافی بود؟
هضم این اتفاقا برات سخت بود حالا یکم خطرناک تر بود ولی تو هم از این جور اتفاقا بدت نمیومد چون همیشه زندگی پر فراز و نشیبو دوست داشتی بنظرت همچین اتفاقایی متفاوت و جذاب بودن
+حالا چرا منو آوردی اینجا؟
_همین قدر بگم که ازت خوشم میاد
+دروغگو
_من دروغگو نیستم
+هستی
_نیستم
+چرا هستی
_میگممم نیستممم
+چرا هستی تو یه دروغگویی فکر کردی نمیدونم که بخاطر اینکه از خونم تغذیه کنی منو آوردی اینجا؟
جونگین بهت یکم خندید
_اونوقت چی باعث شده همچین فکری کنی؟
+اممم..خب توی فیلما اینجوری بوده همیشه
_ولی اینم در نظر داشته باش که این یه فیلم نیست فیلما با واقعیت زمین تا آسمون فرق داره درسته؟
+آره خب
_اسمت رونیا بود؟
با شنیدن اسمش از زبون اون غریبه که اولین بار بود میدیدش تعجب میکرد
+ت..تو اسممو از کجا میدونی؟ مطمئنم بهت نگفتم
با لبخند به حرف زدن پرداخت
_خب من خیلی وقته میشناسمت
+منظ..منظورت چیه؟
_سال های زیادیه که تورو زیر نظر دارم از همون اولین باری که دیدمت تا حالا
لبخندی با غرور روی لباش نشست
_و حالا بالاخره بعد این همه سال آوردم پیش خودم دیگه نمیتونستم تحمل کنم
یه عشق مخفی؟ من اینو نمیخواستم بخاطر همین آوردم اینجا و ببخشید که یکم خشن رفتار کردم
#جونگین
#استری_کیدز
دیر وقت بود همونطور که به ماه درخشان توی آسمون نگاه میکرد با خریدای تو دستش به سمت خونه آروم قدم بر میداشت
همینطور که به سمت خونه میرفت چیزی جلوی دهنشو گرفت و بعد تاریکی بود فقط تاریکی دیگه چیزی نفهمید
وقتی بیدار شد دید که توی یه اتاق خیلی شیک و تاریکه و فقط با شمع یکم روشن شده بود
مردی جوون رو دید که کنارش روی تخت نشسته بود
همه اینا یکم براش عجیب بود با خودش میگفت چرا باید منو بدزدن و بیارن همچین جایی؟
با صدای اون فرد سرش رو چرخوند به طرفش
_حدس میزنم کلی سوال داری
حتما خیلی ترسیدی،متاسفم
درست میگفت سوال زیاد داشت و همینطور ترسیده بود
+اوهوم..
_پس بزار خودمو معرفی کنم
بلند شد وایساد رو به روی دختر
_من جونگین هستم یه خون آشام
سعی میکرد که مهربون باشه تا ازش نترسی
یه لبخند همراه با چشمک بهت هدیه داد
+خ..خون آشام؟
_آره
تک خنده ای کردی و بهش نگاه کردی
+ببین امکان نداره این چیزی که میگی
این خب فقط مال داستاناست
_ببین لطفا کاری نکن که از مهربونی در بیام دارم بهش هشدار میدم
+اوهوع خب اونوقت بکنم چی؟مثلا اون موقع میخوای چیکار کنی؟کاری نمیتونیبکنی چون صرفا تو به دروغگویی
_پس میخوای بهت ثابت کنم آره؟
خنده کرد و حالتش تغییر کرد ترسناک نگاه میکرد و جدی بود و به اصطلاح پشمات ریخت
_هه خنده داره
با اینکه ترسیده بودی و به وجود خون آشاما باور داشتی ولی خودتو شجاع نشون میدادی و سعی به منطقی بودن داشتی
نزدیک اومد سرشو سمت گوشت برد و با صدای مهیبی تویگوشت زمزمه کرد
_ پس خودت خواستی،بعدا پشیمون نشو
سرشو به سمت گردنت برد و محکم گازی گرفت
ناله بزرگی از درد کردی،واقعا حقیقت بود؟چطور؟
بعد چند ثانیه آروم دندوناشو از توی پوست گردنت درآورد و با دهن خونی و چشمای قرمز بهت نگاه کرد
_این برای اثباتش کافی بود؟
هضم این اتفاقا برات سخت بود حالا یکم خطرناک تر بود ولی تو هم از این جور اتفاقا بدت نمیومد چون همیشه زندگی پر فراز و نشیبو دوست داشتی بنظرت همچین اتفاقایی متفاوت و جذاب بودن
+حالا چرا منو آوردی اینجا؟
_همین قدر بگم که ازت خوشم میاد
+دروغگو
_من دروغگو نیستم
+هستی
_نیستم
+چرا هستی
_میگممم نیستممم
+چرا هستی تو یه دروغگویی فکر کردی نمیدونم که بخاطر اینکه از خونم تغذیه کنی منو آوردی اینجا؟
جونگین بهت یکم خندید
_اونوقت چی باعث شده همچین فکری کنی؟
+اممم..خب توی فیلما اینجوری بوده همیشه
_ولی اینم در نظر داشته باش که این یه فیلم نیست فیلما با واقعیت زمین تا آسمون فرق داره درسته؟
+آره خب
_اسمت رونیا بود؟
با شنیدن اسمش از زبون اون غریبه که اولین بار بود میدیدش تعجب میکرد
+ت..تو اسممو از کجا میدونی؟ مطمئنم بهت نگفتم
با لبخند به حرف زدن پرداخت
_خب من خیلی وقته میشناسمت
+منظ..منظورت چیه؟
_سال های زیادیه که تورو زیر نظر دارم از همون اولین باری که دیدمت تا حالا
لبخندی با غرور روی لباش نشست
_و حالا بالاخره بعد این همه سال آوردم پیش خودم دیگه نمیتونستم تحمل کنم
یه عشق مخفی؟ من اینو نمیخواستم بخاطر همین آوردم اینجا و ببخشید که یکم خشن رفتار کردم
۱۰.۹k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.