شادی پارت 8
یونا ویو
بالاخره رسیدم ساعت ۴ و ۵ دقیقه بود همین که از ماشین پیاده شدم تهیونگ رو دیدم که سرش توی گوشیش بود و وایستاده بود اول خیابون پیش سوجین و سوهو اون دو نفر حرف میزدن اما تهیونگ سرش توی گوشیش بود واقعا خوشتیپ شده بود همینجوری داشتم نگاش میکردم که فهمیدم متوجهم شده
تهیونگ ویو
داشتم با گوشیم بازی میکردم و منتظر بقیه بچه ها بودم که دیدم یونا داره نگام میکنه همین که چشمم بهش خورد نگاهشو ازم دزدید و فقط اومد طرفمون تیپش خیلی خوب بود به معنای واقعی گاد همون لحظه چیزی رو فهمیدم که برام زیادی عجیب بود اما اتفاقی بود که افتاده و نمیشد کاریش کرد
تهیونگ : سلام یونا
یونا : اممم سلام
تهیونگ : خوبی ؟
یونا : اوهوم چطور مگه ؟
تهیونگ : لپات سرخ شدن
یونا : جدی ؟
یونا ویو
تهیونگ بهم گفت لپام سرخ شدن ی آینه از سوجین گرفتم و خودمو نگاه کردم همون لحظه می هی رسید
می هی : سلام به همگی یونا تو چرا سرخ شدی ؟
یونا : سلام خودمم نمیدونم
همون لحظه تهیونگ اومد سمتم و دستشو گذاشت روی پیشونیم . قلبم داشت از دهنم میزد بیرون ولی آخه چرا ؟!
تهیونگ : تب هم که نداری
من لال شده بودم و فقط بهش نگاه میکردم که می هی دو تا بشکن زد و به خودم اومدم
می هی : یونا کجایی ؟!
یونا : ها ....چی..هیچی .....همینجا
بالاخره رسیدم ساعت ۴ و ۵ دقیقه بود همین که از ماشین پیاده شدم تهیونگ رو دیدم که سرش توی گوشیش بود و وایستاده بود اول خیابون پیش سوجین و سوهو اون دو نفر حرف میزدن اما تهیونگ سرش توی گوشیش بود واقعا خوشتیپ شده بود همینجوری داشتم نگاش میکردم که فهمیدم متوجهم شده
تهیونگ ویو
داشتم با گوشیم بازی میکردم و منتظر بقیه بچه ها بودم که دیدم یونا داره نگام میکنه همین که چشمم بهش خورد نگاهشو ازم دزدید و فقط اومد طرفمون تیپش خیلی خوب بود به معنای واقعی گاد همون لحظه چیزی رو فهمیدم که برام زیادی عجیب بود اما اتفاقی بود که افتاده و نمیشد کاریش کرد
تهیونگ : سلام یونا
یونا : اممم سلام
تهیونگ : خوبی ؟
یونا : اوهوم چطور مگه ؟
تهیونگ : لپات سرخ شدن
یونا : جدی ؟
یونا ویو
تهیونگ بهم گفت لپام سرخ شدن ی آینه از سوجین گرفتم و خودمو نگاه کردم همون لحظه می هی رسید
می هی : سلام به همگی یونا تو چرا سرخ شدی ؟
یونا : سلام خودمم نمیدونم
همون لحظه تهیونگ اومد سمتم و دستشو گذاشت روی پیشونیم . قلبم داشت از دهنم میزد بیرون ولی آخه چرا ؟!
تهیونگ : تب هم که نداری
من لال شده بودم و فقط بهش نگاه میکردم که می هی دو تا بشکن زد و به خودم اومدم
می هی : یونا کجایی ؟!
یونا : ها ....چی..هیچی .....همینجا
۳.۳k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.