𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁶⁴
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁶⁴
chapter②
ویو ات
صبح در حالی که بوی آهن به مشامم میخورد چشمامو باز کردم...
کوک رو دیدم که پشت به من خوابیده بود....
پتو رو از روم کنار زدم تا برم و دستی به موهام بکشم...
روی ملاحفه سفید رنگ تخت، همچنین بخشی از پتوی سفید و کمی از یقه لباس من خـ ـونی شده بود...
ات:*جیغ*
اون... اون خ.ونا از کوکه؟؟
رفتم و تکونش دادم تا بیدار شه...
ات: ک..وک یه د..قیقه پاشو*ترس*
کوک: ات...تویی؟......بیا ب..غلم
ات: تو داری... چی میگی داری
کوک:*خنده*
ات: کوک خو..بی؟ بخیه هات ب..از شده
آروم آروم از شونش گرفتم و بدنشو صاف کردم دستمو رو بخشی که داشت خون میومد گذاشتم لعنتی خیلی خون ازش رفته دستمو فشار دادم تا پلاکتهاش جمع شه بازم امروز... امروز دوباره روزی بود که این خدمتکار و بادیگاردای لعنتی میرن مرخصی پس کی تو این عمارت خراب شدن
از زیر تخت جعبه کمکهای اولیه رو درآوردم و سریع بخیه زدم
میخواست بلند بشه...
دستمو روی رون.ش گذاشتم... و به اون دستم به صورت نوازش بار پاشو صاف کردم
ات: پا نشو*نگران*
دوباره دراز کشید الان من با این تخت چیکار کنم؟
ات: کوک میتونی بیای... میتونی بیای اتاق من؟
کوک: آره*دروغ*
خودم که نمیتونم ببرمش بیمارستان...
آروم بلندت کردم و بردمش در اتاق خودم درو باز کردم نشوندمش روی تخت...
سریع از اتاق خودش یه تیشرت طوسی درآوردم و رفتم پیشش
ات: با..ید لباستو عوض کنم... میزاری؟*لکنت*
کوک: فرشته کوچولوم؟ حتما*بم*
لاس زدناش معرکه بود ولی الان چه وقتشه تازه شم این دردو حس نمیکنه؟؟!!
لباسشو دراورد که آهی کشید...
ات: ببخشید
عضلههاشو نگاه... وای نه باید به کارم برسم...
لباسش آروم تمیز کردم و روی تخت خوابوندمش خودمم یه لباس تمیز برداشتم و رفتم توی اتاق کوک عوضش کنم بعد از اینکه عوضش کردم و دستامو شستم سریع رفتم توی یه تشت آب گرم چند تا دستمال خیس کردم و بعدش زخمهای کوک رو پاک کردم...
برام اصلاً مهم نیستش که تخت خودمم خ.ونی بشه فقط سالم بمونه.....
chapter②
ویو ات
صبح در حالی که بوی آهن به مشامم میخورد چشمامو باز کردم...
کوک رو دیدم که پشت به من خوابیده بود....
پتو رو از روم کنار زدم تا برم و دستی به موهام بکشم...
روی ملاحفه سفید رنگ تخت، همچنین بخشی از پتوی سفید و کمی از یقه لباس من خـ ـونی شده بود...
ات:*جیغ*
اون... اون خ.ونا از کوکه؟؟
رفتم و تکونش دادم تا بیدار شه...
ات: ک..وک یه د..قیقه پاشو*ترس*
کوک: ات...تویی؟......بیا ب..غلم
ات: تو داری... چی میگی داری
کوک:*خنده*
ات: کوک خو..بی؟ بخیه هات ب..از شده
آروم آروم از شونش گرفتم و بدنشو صاف کردم دستمو رو بخشی که داشت خون میومد گذاشتم لعنتی خیلی خون ازش رفته دستمو فشار دادم تا پلاکتهاش جمع شه بازم امروز... امروز دوباره روزی بود که این خدمتکار و بادیگاردای لعنتی میرن مرخصی پس کی تو این عمارت خراب شدن
از زیر تخت جعبه کمکهای اولیه رو درآوردم و سریع بخیه زدم
میخواست بلند بشه...
دستمو روی رون.ش گذاشتم... و به اون دستم به صورت نوازش بار پاشو صاف کردم
ات: پا نشو*نگران*
دوباره دراز کشید الان من با این تخت چیکار کنم؟
ات: کوک میتونی بیای... میتونی بیای اتاق من؟
کوک: آره*دروغ*
خودم که نمیتونم ببرمش بیمارستان...
آروم بلندت کردم و بردمش در اتاق خودم درو باز کردم نشوندمش روی تخت...
سریع از اتاق خودش یه تیشرت طوسی درآوردم و رفتم پیشش
ات: با..ید لباستو عوض کنم... میزاری؟*لکنت*
کوک: فرشته کوچولوم؟ حتما*بم*
لاس زدناش معرکه بود ولی الان چه وقتشه تازه شم این دردو حس نمیکنه؟؟!!
لباسشو دراورد که آهی کشید...
ات: ببخشید
عضلههاشو نگاه... وای نه باید به کارم برسم...
لباسش آروم تمیز کردم و روی تخت خوابوندمش خودمم یه لباس تمیز برداشتم و رفتم توی اتاق کوک عوضش کنم بعد از اینکه عوضش کردم و دستامو شستم سریع رفتم توی یه تشت آب گرم چند تا دستمال خیس کردم و بعدش زخمهای کوک رو پاک کردم...
برام اصلاً مهم نیستش که تخت خودمم خ.ونی بشه فقط سالم بمونه.....
۱۶.۸k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.