ادامه پارت ۵۰/pawn
اسلاید بعد: تهیونگ
ا/ت: بله... گفت بخاطر شلوغی کار برگشته کمکم کنه
ووک: همینطوره... پس حالا دیگه میتونی بری ناهارتو بیرون بخوری
ا/ت: ولی... دیگه نمیرسم برم... یعنی دوستم دیگه نمیرسه اینجا... چون دوره
ووک: واو... متاسفم... پس با من بیا
ا/ت: کجا؟
ووک: همین رستوران جلوی شرکت... به هرحال ناهار نخوردی انرژی نداری
ا/ت: نه اصلا... نیازی نیست... بعد از شرکت میرم میخورم
ووک: نه نمیشه... من باعث شدم به قرارت نرسی و کنسل بشه... خانم جی کارتو انجام میده... اصلا حالا این یه دستوره...
مشخص بود که ا/ت هنوزم دلش نمیخواد با من بیرون بیاد... ولی توی رودربایستی گیر افتاده بود... برای اینکه جلوی نه گفتن مجددشو بگیرم گفتم: چیه؟ میترسی مهمونت بشم؟....
توی رودربایستی خندید و گفت: نه... اینطور نیست... باشه... بریم...
باهم توی رستوران جلوی شرکت رفتیم... از بیرون مشخص بودیم...
سویول بیرون بود... از ما عکس میگرفت... باید کاری میکردم کمی صمیمی نشون بدیم... ا/ت کلا به سمت دیگه نگاه میکرد... دستمو گذاشتم روی دست ا/ت... گفتم: ببین ا/ت... ما دوستیم... فقط توی شرکت نمیشه تبعیض قائل بشم... ببخشید که بخاطر کار قرار امروزتو کنسل کردم... ات لبخندی زد و گفت: نه... گفتم که ایرادی نداره... پیش میاد...
از زبان تهیونگ:
چون ا/ت بیرون نیومد منم دلم نیومد بیرون ناهار بخورم... به منشی شرکت گفتم برام ناهار سفارش بده...که به واتساپم پیام اومد... گوشیمو باز کردم... از یه شماره ناشناس چن تا عکس اومده بود... عکسا رو زدم تا باز بشن...
وقتی باز شد و ات رو دیدم شوک شدم!!! ات توی یه رستوران بود... لبخند زده بود... با همونی که فک کنم رییسش بود!! حتی دستشم گرفته بود!!... وقتی داشتم توی همون پی وی به عکسا نگاه میکردم یه پیامم دریافت کردم!!
"خانم جی هم توی شرکته... مرخصی نیست"
با دیدن این پیام صبرم لبریز شد... به همین شماره زنگ زدم... ولی خاموش بود!!...
از زبان نویسنده:
تهیونگ سردرگم شده بود... پاشد و توی اتاقش قدم زد... نمیدونست باید چیکار کنه... وقتی به کار امروز ا/ت فکر میکرد عصبانی میشد... ولی یه حسی ته دلش میگفت: نه! محاله! ا/ت این کارو نمیکنه... من که میدونم چقد منو دوست داره... اوففف... از طرفی هم این عکسا واقعیه! ... ا/ت هم پشت تلفن بهم دروغ گفت که خانم جی مرخصیه... اینا یعنی چی؟؟؟!!!...
خودم باید چک کنم....
ا/ت: بله... گفت بخاطر شلوغی کار برگشته کمکم کنه
ووک: همینطوره... پس حالا دیگه میتونی بری ناهارتو بیرون بخوری
ا/ت: ولی... دیگه نمیرسم برم... یعنی دوستم دیگه نمیرسه اینجا... چون دوره
ووک: واو... متاسفم... پس با من بیا
ا/ت: کجا؟
ووک: همین رستوران جلوی شرکت... به هرحال ناهار نخوردی انرژی نداری
ا/ت: نه اصلا... نیازی نیست... بعد از شرکت میرم میخورم
ووک: نه نمیشه... من باعث شدم به قرارت نرسی و کنسل بشه... خانم جی کارتو انجام میده... اصلا حالا این یه دستوره...
مشخص بود که ا/ت هنوزم دلش نمیخواد با من بیرون بیاد... ولی توی رودربایستی گیر افتاده بود... برای اینکه جلوی نه گفتن مجددشو بگیرم گفتم: چیه؟ میترسی مهمونت بشم؟....
توی رودربایستی خندید و گفت: نه... اینطور نیست... باشه... بریم...
باهم توی رستوران جلوی شرکت رفتیم... از بیرون مشخص بودیم...
سویول بیرون بود... از ما عکس میگرفت... باید کاری میکردم کمی صمیمی نشون بدیم... ا/ت کلا به سمت دیگه نگاه میکرد... دستمو گذاشتم روی دست ا/ت... گفتم: ببین ا/ت... ما دوستیم... فقط توی شرکت نمیشه تبعیض قائل بشم... ببخشید که بخاطر کار قرار امروزتو کنسل کردم... ات لبخندی زد و گفت: نه... گفتم که ایرادی نداره... پیش میاد...
از زبان تهیونگ:
چون ا/ت بیرون نیومد منم دلم نیومد بیرون ناهار بخورم... به منشی شرکت گفتم برام ناهار سفارش بده...که به واتساپم پیام اومد... گوشیمو باز کردم... از یه شماره ناشناس چن تا عکس اومده بود... عکسا رو زدم تا باز بشن...
وقتی باز شد و ات رو دیدم شوک شدم!!! ات توی یه رستوران بود... لبخند زده بود... با همونی که فک کنم رییسش بود!! حتی دستشم گرفته بود!!... وقتی داشتم توی همون پی وی به عکسا نگاه میکردم یه پیامم دریافت کردم!!
"خانم جی هم توی شرکته... مرخصی نیست"
با دیدن این پیام صبرم لبریز شد... به همین شماره زنگ زدم... ولی خاموش بود!!...
از زبان نویسنده:
تهیونگ سردرگم شده بود... پاشد و توی اتاقش قدم زد... نمیدونست باید چیکار کنه... وقتی به کار امروز ا/ت فکر میکرد عصبانی میشد... ولی یه حسی ته دلش میگفت: نه! محاله! ا/ت این کارو نمیکنه... من که میدونم چقد منو دوست داره... اوففف... از طرفی هم این عکسا واقعیه! ... ا/ت هم پشت تلفن بهم دروغ گفت که خانم جی مرخصیه... اینا یعنی چی؟؟؟!!!...
خودم باید چک کنم....
۱۷.۹k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.