ناز من✨🪐
#ناز من✨🪐
#پارت1
زنگ آخر بود و چون ما معلم نداشتیم مدیرمون اجازه داده بود که بی سر و صدا داخل حیاط بمونیم!!
اکیپی با بچها دور هم جمع شده بودیم و حرف میزدیم که یهو سارا که داشت زودتر با مامانش میرفت خونه،دویید سمتمون و نفسی گرفت و گفت:
-بچهاااا امشبو یادتون نرهاااا...
رویا و نسترن که دوستای صمیمیش بودن با دست و جیغ گفتن:
-مگه میشه یادمون بره عشقم؟! میترکونیم!!
منم سرم پایین بود و داشتم با محمد چت میکردم و با قربون صدقه هاش لبخند گشادی روی لبام بود که با صدای سارا سرمو بلند کردم:
-روشنا توام میای دیگه؟!
اومدم بگم نه نمیتونم بیام که قبل من ساقی گفت:
-آره میایم...
بهت زده نگاهم سمت ساقی چرخید که چشمکی بهم زد و ادامه داد:
-مگه نه؟!
نیمنگاهی به سارا انداختم که با ذوق منتظر بود قبول کنم...
آخه چطوری الان بهش بگم نمیام؟!
وای گیریم اصلا قبول کنم برم، چطور محمد و راضی کنم؟!
ای لعنت به دهنی که بی موقع باز شه.. ای لعنت بهت ساقی...
تو همین فکرا بودم که با صدای مامان سارا که صداش میکرد رشته ی افکارم پاره شد و سارا هول هولکی پرسید:
-میای دیگه آره؟! بگو میای که من با خیال راحت برم تورو خدا...
چاره ای نداشتم، خلاصه سارا هم دوست صمیمیم بود ، حالا نه به اندازه ی ساقی ولی خب...
آهی کشیدم و سری به نشونه ی تایید تکون دادم که سارا پرید تو بغلم و ماچ محکمی از لپام کرد و بعدش باهممون خداحافظی کرد و رفت...
#پارت1
زنگ آخر بود و چون ما معلم نداشتیم مدیرمون اجازه داده بود که بی سر و صدا داخل حیاط بمونیم!!
اکیپی با بچها دور هم جمع شده بودیم و حرف میزدیم که یهو سارا که داشت زودتر با مامانش میرفت خونه،دویید سمتمون و نفسی گرفت و گفت:
-بچهاااا امشبو یادتون نرهاااا...
رویا و نسترن که دوستای صمیمیش بودن با دست و جیغ گفتن:
-مگه میشه یادمون بره عشقم؟! میترکونیم!!
منم سرم پایین بود و داشتم با محمد چت میکردم و با قربون صدقه هاش لبخند گشادی روی لبام بود که با صدای سارا سرمو بلند کردم:
-روشنا توام میای دیگه؟!
اومدم بگم نه نمیتونم بیام که قبل من ساقی گفت:
-آره میایم...
بهت زده نگاهم سمت ساقی چرخید که چشمکی بهم زد و ادامه داد:
-مگه نه؟!
نیمنگاهی به سارا انداختم که با ذوق منتظر بود قبول کنم...
آخه چطوری الان بهش بگم نمیام؟!
وای گیریم اصلا قبول کنم برم، چطور محمد و راضی کنم؟!
ای لعنت به دهنی که بی موقع باز شه.. ای لعنت بهت ساقی...
تو همین فکرا بودم که با صدای مامان سارا که صداش میکرد رشته ی افکارم پاره شد و سارا هول هولکی پرسید:
-میای دیگه آره؟! بگو میای که من با خیال راحت برم تورو خدا...
چاره ای نداشتم، خلاصه سارا هم دوست صمیمیم بود ، حالا نه به اندازه ی ساقی ولی خب...
آهی کشیدم و سری به نشونه ی تایید تکون دادم که سارا پرید تو بغلم و ماچ محکمی از لپام کرد و بعدش باهممون خداحافظی کرد و رفت...
۵۸۲
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.