سلام، میخوام براتون یه داستان فوق العاده از بی تی اس تعری
سلام، میخوام براتون یه داستان فوق العاده از بی تی اس تعریف کنم.
شروع میکنم:
شب تولدم بود ، تو اتاقم دراز کشیده بودم، نمیدونم باور میکنید یا نه ولی یهو یه سایه ی سفید جلوم ظاهر شد، سایه ی جیمین بود:)
یه لباس سفید بدون طرح تنش بود و لبخند زده بود، کفش هم نداشت ، یه جوراب ساده ی سفید پاش بود.
یکم اومد جلو تر، بعد شروع کرد با صدای ملایم صحبت کردن، سلام پرنسس کوچولو ، خوبی؟
(نکته: من همیشه به توی اینه به خودم نگاه میکردم و میگفتم سلام پرنسس کوچولو، هیچکس هم خبر نداشت که من این حرفو به خودم میزنم)
(یه نکته ی دیگه:موهام رو شونه کرده بودم ، باز گذاشته بودم)
یه قدم نزدیک تر شد، گفت: تولدت مبارک💞
بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد: ممنونم که زنده موندی ؛ بعد بوسه ی کوچیکی به موهام زد و نشست کنار تختم، ادامه داد:( یادته؟ وقتی خیلی ناراحت بودی بی صدا گریه میکردی و میگفتی ببخشید جیمین شی ولی مشکلات از من قوی ترن، ولی یادت میوفتاد که تو قول دادی ، به دنیا قول دادی به خودت آسیب نزنی🧡
حسابی ناراحتم کردی، وقتی اون سنجاق قفلی لعنتی رو به لباست وصل کردی هانا شی
هر وقت ناراحت بودی ، دستتو بزار روی قلبت و فریاد بکش، من هیچ وقت تسلیم مشکلات زندگی نمیشم.)
بوی عطر حس میکردم، جیمین گفت:(میدونی چرا الان من اینجام؟)
گفتم : نه
گفت:اومدم اینجا تا ازت تشکر کنم.
گفتم : برای چه کاری؟
گفت: توی زندگی قبلیت خیلی فرشته بودی دختر!
انگار لال شده بودم ، نمیتونستم حرف بزنم
ادامه داد: خیلی دوست دارم، خیلی زیاد ، قول بده حتی بعد از من خوشحال باشی هانا شی
ببخشید ولی من باید برم پرنسس کوچولو، بعد بوسه ای روی دستم زد ، ۴ قدم رفت عقب و بعد محو شد 🤍🙃
هنوز هم که هنوزه نمی دونم اون چی بود ، از کجا اومده بود🫠
ممنونم پارک جیمین ، چون اون شب میخواسم کار خودمو یه سره کنم، تو اومدی و نزاشتی
شاید فکر کنید دارم عین سگ دروغ میگم ، ولی این واقعیته، چه بخواید باور کنید ، چه بخواید باور نکنید
شروع میکنم:
شب تولدم بود ، تو اتاقم دراز کشیده بودم، نمیدونم باور میکنید یا نه ولی یهو یه سایه ی سفید جلوم ظاهر شد، سایه ی جیمین بود:)
یه لباس سفید بدون طرح تنش بود و لبخند زده بود، کفش هم نداشت ، یه جوراب ساده ی سفید پاش بود.
یکم اومد جلو تر، بعد شروع کرد با صدای ملایم صحبت کردن، سلام پرنسس کوچولو ، خوبی؟
(نکته: من همیشه به توی اینه به خودم نگاه میکردم و میگفتم سلام پرنسس کوچولو، هیچکس هم خبر نداشت که من این حرفو به خودم میزنم)
(یه نکته ی دیگه:موهام رو شونه کرده بودم ، باز گذاشته بودم)
یه قدم نزدیک تر شد، گفت: تولدت مبارک💞
بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد: ممنونم که زنده موندی ؛ بعد بوسه ی کوچیکی به موهام زد و نشست کنار تختم، ادامه داد:( یادته؟ وقتی خیلی ناراحت بودی بی صدا گریه میکردی و میگفتی ببخشید جیمین شی ولی مشکلات از من قوی ترن، ولی یادت میوفتاد که تو قول دادی ، به دنیا قول دادی به خودت آسیب نزنی🧡
حسابی ناراحتم کردی، وقتی اون سنجاق قفلی لعنتی رو به لباست وصل کردی هانا شی
هر وقت ناراحت بودی ، دستتو بزار روی قلبت و فریاد بکش، من هیچ وقت تسلیم مشکلات زندگی نمیشم.)
بوی عطر حس میکردم، جیمین گفت:(میدونی چرا الان من اینجام؟)
گفتم : نه
گفت:اومدم اینجا تا ازت تشکر کنم.
گفتم : برای چه کاری؟
گفت: توی زندگی قبلیت خیلی فرشته بودی دختر!
انگار لال شده بودم ، نمیتونستم حرف بزنم
ادامه داد: خیلی دوست دارم، خیلی زیاد ، قول بده حتی بعد از من خوشحال باشی هانا شی
ببخشید ولی من باید برم پرنسس کوچولو، بعد بوسه ای روی دستم زد ، ۴ قدم رفت عقب و بعد محو شد 🤍🙃
هنوز هم که هنوزه نمی دونم اون چی بود ، از کجا اومده بود🫠
ممنونم پارک جیمین ، چون اون شب میخواسم کار خودمو یه سره کنم، تو اومدی و نزاشتی
شاید فکر کنید دارم عین سگ دروغ میگم ، ولی این واقعیته، چه بخواید باور کنید ، چه بخواید باور نکنید
۲.۹k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.