part2 رویای اشنا
ویو جونگ هوان
حوصلم سر رفته بود برای همین از اتاق اومدم بیرون و همون لحضه سوهی رو دیدم مطمئن بودم بازم می خواد تیکه بندازه
: سلام میبینم که هنوز تو و اون دوتا دوست مسخ*رت اینجایین اخی حتما کسی از دخترای بدبخت خوشش نمیاد نه؟
+سوهی برو کنار و حرفای مسخرت رو برای خودت نگه دار امروز اصلا حوصلت رو ندارم
: هه چیشده کوچولو از مقیقت فرار نکن
+می فهمی چی میگی دختره ی عو*ضی پس چرا خودت هنوز اینجایی اها فهمیدم چون هیچ کس یه دختر زشت و خودخواه و نمی بره اها الان یادم اومد شایدم نمی خوای از پیش چان بری نه؟ تا اخر عمرت میخوای خودتو براش لوس کنی اره؟ نمیخوای بس کنی واقعا نمیفهمی که همه دیگه از تو خوششون نمیاد؟
: چطور جرئت میکنی با من اینجوری حرف بزنی ها اصلا میدونی من کیم؟ تو و اون دوتا دوست بدبختت قراره تا اخر عمرتون اینجا بمونید.
عصبانی شدم کارام دست خودم نبود و موهاشو گرفتم و کشیدم صدای جیغ و دادش کل محوطه رو برداشته بود.
ویو کیونگ
خیلی داشت این اواخر به جونگ هوان فشار میومد کاش میتونستم براش کاری کنم سوهی و چان خیلی اذیتش میکردن اونم به خاطر من و یونجی هی عصبانی میشد و با اونا دعوا میکرد و خانم میونگ(سرپرست پرورشگاه) هم مجبور میشد همه ی تقصیر هارو بندازه گردن هوان چون جرئت نداشت به سوهی و چان چیزی بگه چون یه اقای ثروتمند اونارو به سرپرستی قبول کرده بود ولی هنوز نیومده بود تا اونارو ببره و از خانم میونگ خواسته بود تا اون موقعی که میاد تا سوهی و چان رو ببره از اونا مراقبت کنه.
یه دفعه صدای جیغ داد شنیدم با یونجی سریع به سمت در رفتیم و به سمت سالن رفتیم و با چیزی که دیدم تعجب کردم...
پایان🫰🏻♥
اگه کم شد ببخشید.
شرطا= ۴تا لایک و ۶ تا کامنت
حوصلم سر رفته بود برای همین از اتاق اومدم بیرون و همون لحضه سوهی رو دیدم مطمئن بودم بازم می خواد تیکه بندازه
: سلام میبینم که هنوز تو و اون دوتا دوست مسخ*رت اینجایین اخی حتما کسی از دخترای بدبخت خوشش نمیاد نه؟
+سوهی برو کنار و حرفای مسخرت رو برای خودت نگه دار امروز اصلا حوصلت رو ندارم
: هه چیشده کوچولو از مقیقت فرار نکن
+می فهمی چی میگی دختره ی عو*ضی پس چرا خودت هنوز اینجایی اها فهمیدم چون هیچ کس یه دختر زشت و خودخواه و نمی بره اها الان یادم اومد شایدم نمی خوای از پیش چان بری نه؟ تا اخر عمرت میخوای خودتو براش لوس کنی اره؟ نمیخوای بس کنی واقعا نمیفهمی که همه دیگه از تو خوششون نمیاد؟
: چطور جرئت میکنی با من اینجوری حرف بزنی ها اصلا میدونی من کیم؟ تو و اون دوتا دوست بدبختت قراره تا اخر عمرتون اینجا بمونید.
عصبانی شدم کارام دست خودم نبود و موهاشو گرفتم و کشیدم صدای جیغ و دادش کل محوطه رو برداشته بود.
ویو کیونگ
خیلی داشت این اواخر به جونگ هوان فشار میومد کاش میتونستم براش کاری کنم سوهی و چان خیلی اذیتش میکردن اونم به خاطر من و یونجی هی عصبانی میشد و با اونا دعوا میکرد و خانم میونگ(سرپرست پرورشگاه) هم مجبور میشد همه ی تقصیر هارو بندازه گردن هوان چون جرئت نداشت به سوهی و چان چیزی بگه چون یه اقای ثروتمند اونارو به سرپرستی قبول کرده بود ولی هنوز نیومده بود تا اونارو ببره و از خانم میونگ خواسته بود تا اون موقعی که میاد تا سوهی و چان رو ببره از اونا مراقبت کنه.
یه دفعه صدای جیغ داد شنیدم با یونجی سریع به سمت در رفتیم و به سمت سالن رفتیم و با چیزی که دیدم تعجب کردم...
پایان🫰🏻♥
اگه کم شد ببخشید.
شرطا= ۴تا لایک و ۶ تا کامنت
۳.۶k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.