پارت⁶ و اخری🥶💔😔
نامی:و..واقعا؟*صدای کم*
هانا:خ..خوبی؟
نامی:اره خوبم
هانا:*گریه*
نامی:گریه نکن دوست ندارم اشکاتو ببینم
هانا:*سرشو تکون داد*
نامی:خستم
هانا:منم،خوابم میاد
نامی:بیا بغلم ..
هانا:از کی منو دوست داری؟
نامی:از همون اولش
هانا:پس چرا بهم نگفتی؟
نامی:نمیتونستم
هانا:چرا؟
نامی:چون قبول نمیکردی اخه تازه باهم اشنا شده بودیم
هانا:اومممم*خوابید*
نامی:هانا؟هانا؟بیدارشو نخواب..هانا جون من بیدارشو
هانا: ...
نامی:توروخودا
هانا: ...
نامجون دید انگار نه انگار هانا بیدار نمیشه پس خودم گرفت و خوابید ،اگه نجات پیدا کردن که هیچی اگرم نه که دیگه مردن ، اینجا اخرین ملاقاتشون توی این دنیا میشه
🥶🥶🥶🥶🥶🥶🥶🥶🥶🥶
هانا:وقتی بیدار شدم دیدم روی تختم ، خوشحال شدم که نجات پیدا کردیم
دور اطرافمو نگاه کردم دیدم نامجون کنارمن خوابیده بلند شدم خواستم برم پیشش دیدم پاهام بستس
نامجون:بشین سرجات
هانا:بیدار بودی؟
نامی:اره
هانت:حالت خوبه؟میدونی کی اوردن مارو؟
نامی:ارع تو خوابیدی و منم میخواستم بخوابم که دیدم نوری داره میاد سمتمون که دیدم همون پسره یونگ بود
هانا:اومده بود نجاتمون بده؟
نامی:انگاری که اینطور بود
هانا:اها
نامی:هنوز سر حرفت هستی؟
هانا:کدوم حرف؟
نامی:که دوسم داری ..
هانا:اممممم اره هستم
نامی:پس قبوله؟
هانا:اره قبوله
نامجون از شدت خوشحالی بلند شد و رفت هانا رو بغل کرد ..
هانا:اروم تر بابا خفه شدم
نامی:ببخشید دست خودم نبود خیلی خوشحالم
هانا:*خنده*
داشتیم حرف میزدیم که..
یونگ:س..سلام
نامی:سلام
یونگ: اومدم بابت حرف هام معذرت بخوام ، خواستمبگممنو ببخشید اشتباه کردم
هانا:ممنونم که نجاتمون دادی
یونگ:قابلی نداشت
نامی:دیگه فراموشش کن گذشته هارو
یونگ:باشه من برم دیگه مزاحمتون نشم
نامی:باش برو ....
هانا:نام ...
*نامجون بوسیدش*:
دوست دارم 🫂❤
هانا:منم همینطور😁❤
.....
ببخشید که خوب تموم نشد،ولی امیدوارم فیک بعدی رو دوست داشته باشید ...
هانا:خ..خوبی؟
نامی:اره خوبم
هانا:*گریه*
نامی:گریه نکن دوست ندارم اشکاتو ببینم
هانا:*سرشو تکون داد*
نامی:خستم
هانا:منم،خوابم میاد
نامی:بیا بغلم ..
هانا:از کی منو دوست داری؟
نامی:از همون اولش
هانا:پس چرا بهم نگفتی؟
نامی:نمیتونستم
هانا:چرا؟
نامی:چون قبول نمیکردی اخه تازه باهم اشنا شده بودیم
هانا:اومممم*خوابید*
نامی:هانا؟هانا؟بیدارشو نخواب..هانا جون من بیدارشو
هانا: ...
نامی:توروخودا
هانا: ...
نامجون دید انگار نه انگار هانا بیدار نمیشه پس خودم گرفت و خوابید ،اگه نجات پیدا کردن که هیچی اگرم نه که دیگه مردن ، اینجا اخرین ملاقاتشون توی این دنیا میشه
🥶🥶🥶🥶🥶🥶🥶🥶🥶🥶
هانا:وقتی بیدار شدم دیدم روی تختم ، خوشحال شدم که نجات پیدا کردیم
دور اطرافمو نگاه کردم دیدم نامجون کنارمن خوابیده بلند شدم خواستم برم پیشش دیدم پاهام بستس
نامجون:بشین سرجات
هانا:بیدار بودی؟
نامی:اره
هانت:حالت خوبه؟میدونی کی اوردن مارو؟
نامی:ارع تو خوابیدی و منم میخواستم بخوابم که دیدم نوری داره میاد سمتمون که دیدم همون پسره یونگ بود
هانا:اومده بود نجاتمون بده؟
نامی:انگاری که اینطور بود
هانا:اها
نامی:هنوز سر حرفت هستی؟
هانا:کدوم حرف؟
نامی:که دوسم داری ..
هانا:اممممم اره هستم
نامی:پس قبوله؟
هانا:اره قبوله
نامجون از شدت خوشحالی بلند شد و رفت هانا رو بغل کرد ..
هانا:اروم تر بابا خفه شدم
نامی:ببخشید دست خودم نبود خیلی خوشحالم
هانا:*خنده*
داشتیم حرف میزدیم که..
یونگ:س..سلام
نامی:سلام
یونگ: اومدم بابت حرف هام معذرت بخوام ، خواستمبگممنو ببخشید اشتباه کردم
هانا:ممنونم که نجاتمون دادی
یونگ:قابلی نداشت
نامی:دیگه فراموشش کن گذشته هارو
یونگ:باشه من برم دیگه مزاحمتون نشم
نامی:باش برو ....
هانا:نام ...
*نامجون بوسیدش*:
دوست دارم 🫂❤
هانا:منم همینطور😁❤
.....
ببخشید که خوب تموم نشد،ولی امیدوارم فیک بعدی رو دوست داشته باشید ...
۳۸.۵k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.