زندگی با بی تی اس ...♡
#زندگی_با_بی_تی_اس
#part22
"ویو ات"
حس کردم یکی بغلم کرده...
سون هی:چته رفیقم؟
هه...پس سون هیه
ات:هیچیم نیس...
سون هی:ساکت شو باو...من اگه تورو نشناسم که دیگه سون هی نیستم!
ات:سون هی حوصله ندارم...ولم کن
سون هی:ولت کردم که اینجوری شدی
ات:سون هیییییی
سون هی:(خنده)...خب بگو بینم کی اذیتت کرده که برم خرخرشو بجوم!
ات:هیچکی...هیچیمم نیست ...فقط ولم کن!
سون هی:مطمئنی؟
ات:نه..یعنی...
سون هی:یعنی؟
ات:دلم میخواد...فراموشی بگیرم...!
سون هی:هن؟؟چرا اخه دیوونه؟
ات:میدونی سون هی...بعضی موقع ها دوست دارم هیچی رو یادم نیاد...دیگه خیلی دارم گذشتمو گندش میکنم......خیلی مرورش میکنم...سر همون اعصابم بدجور خراب میشه...نمیدونم دیگه دارم چیکار میکنم...هوفففففف...ولش ...شب بخیر!
سون هی:(لبخند)درکت میکنم ات...شبت بخیر..♡
سون هی دیگه هیچ حرفی نزد و رفت توی تختش...
"صبح"
نامجون:ات...هویییی...بیدار شو...اتتتتتت....هعییی خسته شدم چهارساعته دارم صدات میکنم...نمیخوای بیدار شی؟؟؟پاشو دیگهههه
ات:هووففف ولم کن نامجوننن
نامجون:پاشو باید بری مدرسه!
ات:هن؟؟اون معلمه خوب شد؟
نامجون:نه بابا یه معلمه دیگه اوردن!
ات:هعییی...توف تو این زندگی!
پتو رو دادم کنار و نشستم رو تخت
ات:سون هی و بیدار کردی؟
نامجون:اره!فقط پاشو
ات:خیله خب برو
نامجون از اتاق رفت بیرون...لباسام و عوض کردم و از توی اتاقم رفتم بیرون
ات:بریم
کوک:صبحونه خوردی؟
ات:نمیخوام...بریم دیگه
کوک:اکی
سون هی:کجاااا...من هنو دارم میخورممم
ات:اههه سون هییییی(داد)
سون هی:باشه بابا...اومدمم
#part22
"ویو ات"
حس کردم یکی بغلم کرده...
سون هی:چته رفیقم؟
هه...پس سون هیه
ات:هیچیم نیس...
سون هی:ساکت شو باو...من اگه تورو نشناسم که دیگه سون هی نیستم!
ات:سون هی حوصله ندارم...ولم کن
سون هی:ولت کردم که اینجوری شدی
ات:سون هیییییی
سون هی:(خنده)...خب بگو بینم کی اذیتت کرده که برم خرخرشو بجوم!
ات:هیچکی...هیچیمم نیست ...فقط ولم کن!
سون هی:مطمئنی؟
ات:نه..یعنی...
سون هی:یعنی؟
ات:دلم میخواد...فراموشی بگیرم...!
سون هی:هن؟؟چرا اخه دیوونه؟
ات:میدونی سون هی...بعضی موقع ها دوست دارم هیچی رو یادم نیاد...دیگه خیلی دارم گذشتمو گندش میکنم......خیلی مرورش میکنم...سر همون اعصابم بدجور خراب میشه...نمیدونم دیگه دارم چیکار میکنم...هوفففففف...ولش ...شب بخیر!
سون هی:(لبخند)درکت میکنم ات...شبت بخیر..♡
سون هی دیگه هیچ حرفی نزد و رفت توی تختش...
"صبح"
نامجون:ات...هویییی...بیدار شو...اتتتتتت....هعییی خسته شدم چهارساعته دارم صدات میکنم...نمیخوای بیدار شی؟؟؟پاشو دیگهههه
ات:هووففف ولم کن نامجوننن
نامجون:پاشو باید بری مدرسه!
ات:هن؟؟اون معلمه خوب شد؟
نامجون:نه بابا یه معلمه دیگه اوردن!
ات:هعییی...توف تو این زندگی!
پتو رو دادم کنار و نشستم رو تخت
ات:سون هی و بیدار کردی؟
نامجون:اره!فقط پاشو
ات:خیله خب برو
نامجون از اتاق رفت بیرون...لباسام و عوض کردم و از توی اتاقم رفتم بیرون
ات:بریم
کوک:صبحونه خوردی؟
ات:نمیخوام...بریم دیگه
کوک:اکی
سون هی:کجاااا...من هنو دارم میخورممم
ات:اههه سون هییییی(داد)
سون هی:باشه بابا...اومدمم
۱۰.۶k
۱۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.