جرات یا حقیقت پارت ۱۷
تهیونگ : چراکنه......
بعد از این حرفش هردومون روی صندلی هامون نشستیمو شروع به خوردن کردیم......
*بعد از ۱۵ دقیقه*
بعد از ربع ساعت که غذا خوردنمون تمام شد......ظرفا رو جمع کردمو شروع به شستنشون کردم.....بعد از اینکه ظرفا تمام شد رفتم پیش می هی تا باهم یکم حرف بزنیم........
*شب*
ا/ت : وای خدا کی شب شد.....
می هی : خیلی زود گذشت......
ا/ت : آره.....انقدر غرق حرف زدن بودیم نفهمیدیم کی شب شد.......خب دیگه بهتره دیگه بریم به خوابیم.....شب بخیر......
می هی : شب توهم بخیر.....
بعد از این حرف هردومون به سمت چادرامون حرکت کردیم.......
آروم وارد چادر شدم که دیدم تهیونگ خوابیده.......سعی کردم با کمترین سروصدا بالشتو پتومو از داخل ساکم بردارم.......که یهو تهیونگ با اون صدای بم شدش که به خاطر خواب آلودگیش بود گفت.......
تهیونگ : کجا بودی.....
ا/ت : با می هی رفته بودیم حرف بزنیم......
تهیونگ : هوم....که اینطور.....
جامو انداختمو دراز کشیدم......هوا خیلی سرد بودو منم از شانس خوبم اصلا لباس آستین بلند نیاورده بودم......همونطور که از سرما داخل خودم جمع شده بودم یهو داخل آغوش گرمی فرو رفتم.......بابهت به تهیونگی که بغلم کرده بود نگاه کردم که گفت......
تهیونگ : معلومه که خیلی سردته.....اینجوری خیلی بهتره.....
ا/ت : م...ممنونم.......( باخجالت )
تهیونگ : ...........( سکوت )
سرمو روی سینش گذاشتمو چشمام رو بستم......تصمیم گرفتم به هیچ چیز فک نکنمو فقط بگیرم به خوابم.....کم کم چشمام گرم شدو داخل خواب عمیقی فرو رفتم.......
*فردا صبح*
از زبان تهیونگ :
با سرو صدا هایی که از بیرون میشد کم کم چشمام رو باز کردم.......به ا/ت که داخل بغلم بود نگاه کردم که چه جور مثل یه جنین توی خودش جمع شده و صورتشو داخل سینم قایم کرده........طوری که بیدار نشه دستامو از دورش باز کردمو سرشو روی بالشتش گذاشتم.......آروم پتو رو کشیدم روشو از جام بلند شدمو بیرون رفتم.......به طرف دستشویی نزدیک مغازه رفتمو بعد از انجام دادن عملیات های لازم بیرون اومدم.......داشتم با چشمام دنبال پسرا میگشتم.......که یهو آقای چان صدام زد به طرفش برگشتم که گفت......
آقای چان : تهیونگ بیا اینم صبحانه ی تو و همگروهیت.......
تهیونگ : ممنون آقای چان......
آقای چان : خواهش میکنم پسر.......
بعد از اینکه آقای چان رفت......به طرف چادر خودمون رفتم تا وارد چادر شدم دیدم ا/ت به طرز کیوتی از خواب بلند شده.......گفتم........
تهیونگ : صبح بخیر.......
ا/ت : صبح بخیر.......( خوابالود)
تهیونگ : صبحانتو گذاشتم اینجا.....هروقت خواستی بخورش......
ا/ت : ..........( همونطور که داشت چشماشو می مالید سرشو بالا پایین کرد)
تهیونگ : کیوت......( زیر لب زمزمه کرد)
بعد از اینکه از چادر بیرون اومدم به طرف پسرا که یه جا نشسته بودن حرکت کردم.....
بعد از این حرفش هردومون روی صندلی هامون نشستیمو شروع به خوردن کردیم......
*بعد از ۱۵ دقیقه*
بعد از ربع ساعت که غذا خوردنمون تمام شد......ظرفا رو جمع کردمو شروع به شستنشون کردم.....بعد از اینکه ظرفا تمام شد رفتم پیش می هی تا باهم یکم حرف بزنیم........
*شب*
ا/ت : وای خدا کی شب شد.....
می هی : خیلی زود گذشت......
ا/ت : آره.....انقدر غرق حرف زدن بودیم نفهمیدیم کی شب شد.......خب دیگه بهتره دیگه بریم به خوابیم.....شب بخیر......
می هی : شب توهم بخیر.....
بعد از این حرف هردومون به سمت چادرامون حرکت کردیم.......
آروم وارد چادر شدم که دیدم تهیونگ خوابیده.......سعی کردم با کمترین سروصدا بالشتو پتومو از داخل ساکم بردارم.......که یهو تهیونگ با اون صدای بم شدش که به خاطر خواب آلودگیش بود گفت.......
تهیونگ : کجا بودی.....
ا/ت : با می هی رفته بودیم حرف بزنیم......
تهیونگ : هوم....که اینطور.....
جامو انداختمو دراز کشیدم......هوا خیلی سرد بودو منم از شانس خوبم اصلا لباس آستین بلند نیاورده بودم......همونطور که از سرما داخل خودم جمع شده بودم یهو داخل آغوش گرمی فرو رفتم.......بابهت به تهیونگی که بغلم کرده بود نگاه کردم که گفت......
تهیونگ : معلومه که خیلی سردته.....اینجوری خیلی بهتره.....
ا/ت : م...ممنونم.......( باخجالت )
تهیونگ : ...........( سکوت )
سرمو روی سینش گذاشتمو چشمام رو بستم......تصمیم گرفتم به هیچ چیز فک نکنمو فقط بگیرم به خوابم.....کم کم چشمام گرم شدو داخل خواب عمیقی فرو رفتم.......
*فردا صبح*
از زبان تهیونگ :
با سرو صدا هایی که از بیرون میشد کم کم چشمام رو باز کردم.......به ا/ت که داخل بغلم بود نگاه کردم که چه جور مثل یه جنین توی خودش جمع شده و صورتشو داخل سینم قایم کرده........طوری که بیدار نشه دستامو از دورش باز کردمو سرشو روی بالشتش گذاشتم.......آروم پتو رو کشیدم روشو از جام بلند شدمو بیرون رفتم.......به طرف دستشویی نزدیک مغازه رفتمو بعد از انجام دادن عملیات های لازم بیرون اومدم.......داشتم با چشمام دنبال پسرا میگشتم.......که یهو آقای چان صدام زد به طرفش برگشتم که گفت......
آقای چان : تهیونگ بیا اینم صبحانه ی تو و همگروهیت.......
تهیونگ : ممنون آقای چان......
آقای چان : خواهش میکنم پسر.......
بعد از اینکه آقای چان رفت......به طرف چادر خودمون رفتم تا وارد چادر شدم دیدم ا/ت به طرز کیوتی از خواب بلند شده.......گفتم........
تهیونگ : صبح بخیر.......
ا/ت : صبح بخیر.......( خوابالود)
تهیونگ : صبحانتو گذاشتم اینجا.....هروقت خواستی بخورش......
ا/ت : ..........( همونطور که داشت چشماشو می مالید سرشو بالا پایین کرد)
تهیونگ : کیوت......( زیر لب زمزمه کرد)
بعد از اینکه از چادر بیرون اومدم به طرف پسرا که یه جا نشسته بودن حرکت کردم.....
۸۹.۹k
۲۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.