*پارت بیست و سوم*
+بهتون قول میدم که تا آخرین نفسی که میکشم کنارتون و عاشقتون بمونم...
***یک ماه بعد***
ماه آخر بارداریم بود و راه رفتن یکم برام سخت تر شده بود .
یونگی و برادرم، بینهایت مراقبم بودن و اجازه انجام هیچ کاری رو به تنهایی، بهم نمیدادن .تو حیاط قصر، مشغول هواخوری بودم که...
=بانوی من ...برای چی از قصرتون، بیرون اومدین؟؟
+من خوبم اورابانی ...نیاز به هوای تازه داشتم.
=میدونم برات سخته تو اتاقت بمونی ولی چند وقت دیگه تا تولد فرزندت صبر کن.
+چشم اورابانی.
=دستت رو به من بده؛ تا اتاقت، همراهیت میکنم...
به محض گرفتن دست برادرم، درد وحشتناکی، تو کمرم پیچید؛
به حدی که نفسم، برای لحظه ای بند اومد و دست برادرم رو،
به سختی فشار دادم .جین به سمتم برگشت و با دیدن
وضعیتم، رنگ از روش پرید.
=ب...بانوی من ....خواهر ...چت شده ..حرف بزن...
+حالم خوب نیست اورابانی ....نمیتونم نفس بکشم ....درد دارم!!
=چرا درد داری ....مگه الان وقت فارغ شدنته؟؟
+آایییی ....نمیدونم ...یکاری بکن اورابانی!!
با گفتن این حرف ، از شدت درد، گریه افتادم .با دیدن حال و روزم، یه دستشو گذاشت زیر زانو هام و دست دیگشو هم گذاشت پشت گردنم و بلند کردم و به سرعت، به طرف اتاقم، حرکت کرد و به بانو هان گفت که فورا پدر رو خبر کنه.
÷فورا وسایل رو آماده کنین ...وقت بدنیا اومدن بچس!!
=منظورت چیه آپا؟؟؟مگه هنوز یک ماه دیگه نمونده؟؟!!
÷میدونم جین ...ولی شرایط خواهرت جوریه که باید بچه رو بدنیا بیاره!
+هر ..کار ...که ...لازمه ...بکنین آپا .....جینا ...به ...پادشاه ...بگو ...اگه ...اتفاقی ...برای ...من ..افتاد ..مراقب ....
بچمون ..باشه!!
=هیچی نگو خواهر ...قرار نیست برات اتفاقی بیوفته...آپا، یکاری بکن خواهشا...!!
÷نگران نباش پسرم...من حواسم به خواهرت هست..تو برو، عالیجناب رو خبر کن..!!
جین :چشم پدر..!!
***نویسنده***
طبق معمول هر هفته، همراه درباریان مشغول بررسی عريضه هایی بود که از طرف مردم، فرستاده شده بود..
×سرورم ...تعداد سربازان مرز رو به دستور شما افزایش دادیم.
_خوبه. باید بیشتر مراقب مرزهامون باشیم و اجازه تجاوز به دشمنامون رو ندی-
=عالیجنااااب ....قربان ...بانو ملکه...!!!
_ملکه چی مشاور کیم ؟؟!حرف بزن!!!
=فرزندتون داره بدنیا میاد...!
با گفتن این حرف، همهمه ای توی دربار بلند شد .همه، منتظر دنیا اومدن فرزند ملکه بودن اما نه الان!
یونگی، با شنیدن این خبر، فورا از روی تخت بلند شد و به طرف قصر ملکه رفت....
پشت در اتاق ملکه، ایستاده بود.
از اتاق، فقط صدای جیغ های از درد ملکه و دلداری پرستارا، به گوش میرسید.
*
*
*
به مناسبت به دنیا اومدن فرزند ملکه این پارت شرط نداره...
گیلیلیلیی💖😂
***یک ماه بعد***
ماه آخر بارداریم بود و راه رفتن یکم برام سخت تر شده بود .
یونگی و برادرم، بینهایت مراقبم بودن و اجازه انجام هیچ کاری رو به تنهایی، بهم نمیدادن .تو حیاط قصر، مشغول هواخوری بودم که...
=بانوی من ...برای چی از قصرتون، بیرون اومدین؟؟
+من خوبم اورابانی ...نیاز به هوای تازه داشتم.
=میدونم برات سخته تو اتاقت بمونی ولی چند وقت دیگه تا تولد فرزندت صبر کن.
+چشم اورابانی.
=دستت رو به من بده؛ تا اتاقت، همراهیت میکنم...
به محض گرفتن دست برادرم، درد وحشتناکی، تو کمرم پیچید؛
به حدی که نفسم، برای لحظه ای بند اومد و دست برادرم رو،
به سختی فشار دادم .جین به سمتم برگشت و با دیدن
وضعیتم، رنگ از روش پرید.
=ب...بانوی من ....خواهر ...چت شده ..حرف بزن...
+حالم خوب نیست اورابانی ....نمیتونم نفس بکشم ....درد دارم!!
=چرا درد داری ....مگه الان وقت فارغ شدنته؟؟
+آایییی ....نمیدونم ...یکاری بکن اورابانی!!
با گفتن این حرف ، از شدت درد، گریه افتادم .با دیدن حال و روزم، یه دستشو گذاشت زیر زانو هام و دست دیگشو هم گذاشت پشت گردنم و بلند کردم و به سرعت، به طرف اتاقم، حرکت کرد و به بانو هان گفت که فورا پدر رو خبر کنه.
÷فورا وسایل رو آماده کنین ...وقت بدنیا اومدن بچس!!
=منظورت چیه آپا؟؟؟مگه هنوز یک ماه دیگه نمونده؟؟!!
÷میدونم جین ...ولی شرایط خواهرت جوریه که باید بچه رو بدنیا بیاره!
+هر ..کار ...که ...لازمه ...بکنین آپا .....جینا ...به ...پادشاه ...بگو ...اگه ...اتفاقی ...برای ...من ..افتاد ..مراقب ....
بچمون ..باشه!!
=هیچی نگو خواهر ...قرار نیست برات اتفاقی بیوفته...آپا، یکاری بکن خواهشا...!!
÷نگران نباش پسرم...من حواسم به خواهرت هست..تو برو، عالیجناب رو خبر کن..!!
جین :چشم پدر..!!
***نویسنده***
طبق معمول هر هفته، همراه درباریان مشغول بررسی عريضه هایی بود که از طرف مردم، فرستاده شده بود..
×سرورم ...تعداد سربازان مرز رو به دستور شما افزایش دادیم.
_خوبه. باید بیشتر مراقب مرزهامون باشیم و اجازه تجاوز به دشمنامون رو ندی-
=عالیجنااااب ....قربان ...بانو ملکه...!!!
_ملکه چی مشاور کیم ؟؟!حرف بزن!!!
=فرزندتون داره بدنیا میاد...!
با گفتن این حرف، همهمه ای توی دربار بلند شد .همه، منتظر دنیا اومدن فرزند ملکه بودن اما نه الان!
یونگی، با شنیدن این خبر، فورا از روی تخت بلند شد و به طرف قصر ملکه رفت....
پشت در اتاق ملکه، ایستاده بود.
از اتاق، فقط صدای جیغ های از درد ملکه و دلداری پرستارا، به گوش میرسید.
*
*
*
به مناسبت به دنیا اومدن فرزند ملکه این پارت شرط نداره...
گیلیلیلیی💖😂
۴۵.۶k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.