عشق ابدی پارت ۵۸
عشق ابدی پارت ۵۸
ویو جیمین
وقتی اونجوری نگاهم کرد و با صدای بمش حرف زد دیگه نتونستم چیزی بگم و فقط دعا دعا کردم ضایه بازی در نیارم
جذاب بی انصاف //:
راه افتاد و منم دنبالش میرفتم
رسیدیم خونه و رفتیم تو
وقتی رسیدیم مامان بابا اومده بودن .
&هی شما کجا بودید؟؟
+سلام عمو . رفته بودیم بیرون
&سلام
÷سلام پسرا . کجا رفته بودید؟
-رفته بودیم ....خون بخوریم(تعجب)
$هوفففففففف نمیگید بی خبر میرید چیزی میشه؟
-خب آخه ما نمیدونستیم انقدر زود میاید
&زودددد؟ جیمین سه ساعت گذشته
+خب حالا که اتفاقی نیفتاده . ما بریم لباس عوض کنیم
خوبه که بحثو پیچوند
سریع تر از شوگا رفتم تو اتاق و نشستم رو تخت.
- من میخوام برم حموم
+ برو
راستش جا خوردم از جواب سریعش . شونه ای بالا انداختم و رفتم تو حموم
میخواستم لباسام رو در بیارم که یادم اومد حوله نیاوردم
رفت بیرون دوباره که دیدم جیهوپ و یونگی باهم دارن حرف میزنن
جیهوپ کی اومد که من ندیدمش؟؟ چرا من نفهمیدم؟ تعجب کرده بودم از وجود جیهوپ
+چیزی شده؟(روبه جیمین)
-ن...نه ... ف..فقط اومدم حوله بردارم . آره (خنده مصنوعی)
+اوهوم اوکی
رفتم سمت کمد و لباس و حوله ام رو برداشتم
رفتم تو حموم و در رو بستم
روی در حموم یه چشمی داشتیم که همیشه ازش بدم میومد و غر میزدم .
اما حالا خوبه که وجود داشت ، شیر آب رو باز کردم که طبیعی تر باشه
بعد هم رفتمو پشت در وایستادم
داشتم نگاهشون میکردم که دیدم پاشدن و همو بغل کردن و بعد هم هوپ رفت بیرون
عجیب بود چی شده!
بیخیال قضیه شدم و رفتم درست حموم کردم و اومدم بیرون
پریدم رو تخت و گوشیم رو برداشتم
+من میرم پایین
-برو
پاشد و رفت دم در که با باز شدن در سرش رو گرفت و چرخید
+آیییی آخخخخ .
خنده ام گرفته بود از حالتش .
داشتم بهش میخندیدم که زن عمو اومد
$هییی چیشد پسرم؟
+آی مامان ... آخخخخ ، خب یه در بزن بعد باز کن .
&ببخشید خب. نمیاین پایین
-چرا زن عمو یونگی داشت میومد ، اما خب حالا...(خنده)
+من با تو کار دارم ( آروم و حرصی سمت جیمین)
-باشه تو فعلا برو بعدا حرف بزن(خنده)
یه چشم غره رفت و با زن عمو رفتن پایین
منم دوباره گوشیم رو گرفتم و رفتم تو یوتیوب
نمیدونم چقدر گذشته بود اما کم کم داشت خوابم میرفت
گوشی رو پرت کردم رو تخت و یکم چشمام رو مالیدم
رفتم پایین تا بگم میخوام بخوابم .
اول رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم
بعد هم رفتم تو هال و ۱۰ مین کنارشون نشستم .
-آمممم خب میگم که من میرم بخوابم
+نه وایستا!(جدی)
تعجب کردم ، همون قدری که پاشدم نشستم
به یونگی نگا کردم که حرف زد
+میگم که ، حالا نمیتونیم بریم خونه ما؟
÷چی؟!
+حالا که نه مشکل قفل داریم و نه چیز دیگه ای . چرا نمیریم خونه؟
$راست میگه . دیگه باید بریم ...
-...ا...اما زن عمو..!!
ویو جیمین
وقتی اونجوری نگاهم کرد و با صدای بمش حرف زد دیگه نتونستم چیزی بگم و فقط دعا دعا کردم ضایه بازی در نیارم
جذاب بی انصاف //:
راه افتاد و منم دنبالش میرفتم
رسیدیم خونه و رفتیم تو
وقتی رسیدیم مامان بابا اومده بودن .
&هی شما کجا بودید؟؟
+سلام عمو . رفته بودیم بیرون
&سلام
÷سلام پسرا . کجا رفته بودید؟
-رفته بودیم ....خون بخوریم(تعجب)
$هوفففففففف نمیگید بی خبر میرید چیزی میشه؟
-خب آخه ما نمیدونستیم انقدر زود میاید
&زودددد؟ جیمین سه ساعت گذشته
+خب حالا که اتفاقی نیفتاده . ما بریم لباس عوض کنیم
خوبه که بحثو پیچوند
سریع تر از شوگا رفتم تو اتاق و نشستم رو تخت.
- من میخوام برم حموم
+ برو
راستش جا خوردم از جواب سریعش . شونه ای بالا انداختم و رفتم تو حموم
میخواستم لباسام رو در بیارم که یادم اومد حوله نیاوردم
رفت بیرون دوباره که دیدم جیهوپ و یونگی باهم دارن حرف میزنن
جیهوپ کی اومد که من ندیدمش؟؟ چرا من نفهمیدم؟ تعجب کرده بودم از وجود جیهوپ
+چیزی شده؟(روبه جیمین)
-ن...نه ... ف..فقط اومدم حوله بردارم . آره (خنده مصنوعی)
+اوهوم اوکی
رفتم سمت کمد و لباس و حوله ام رو برداشتم
رفتم تو حموم و در رو بستم
روی در حموم یه چشمی داشتیم که همیشه ازش بدم میومد و غر میزدم .
اما حالا خوبه که وجود داشت ، شیر آب رو باز کردم که طبیعی تر باشه
بعد هم رفتمو پشت در وایستادم
داشتم نگاهشون میکردم که دیدم پاشدن و همو بغل کردن و بعد هم هوپ رفت بیرون
عجیب بود چی شده!
بیخیال قضیه شدم و رفتم درست حموم کردم و اومدم بیرون
پریدم رو تخت و گوشیم رو برداشتم
+من میرم پایین
-برو
پاشد و رفت دم در که با باز شدن در سرش رو گرفت و چرخید
+آیییی آخخخخ .
خنده ام گرفته بود از حالتش .
داشتم بهش میخندیدم که زن عمو اومد
$هییی چیشد پسرم؟
+آی مامان ... آخخخخ ، خب یه در بزن بعد باز کن .
&ببخشید خب. نمیاین پایین
-چرا زن عمو یونگی داشت میومد ، اما خب حالا...(خنده)
+من با تو کار دارم ( آروم و حرصی سمت جیمین)
-باشه تو فعلا برو بعدا حرف بزن(خنده)
یه چشم غره رفت و با زن عمو رفتن پایین
منم دوباره گوشیم رو گرفتم و رفتم تو یوتیوب
نمیدونم چقدر گذشته بود اما کم کم داشت خوابم میرفت
گوشی رو پرت کردم رو تخت و یکم چشمام رو مالیدم
رفتم پایین تا بگم میخوام بخوابم .
اول رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم
بعد هم رفتم تو هال و ۱۰ مین کنارشون نشستم .
-آمممم خب میگم که من میرم بخوابم
+نه وایستا!(جدی)
تعجب کردم ، همون قدری که پاشدم نشستم
به یونگی نگا کردم که حرف زد
+میگم که ، حالا نمیتونیم بریم خونه ما؟
÷چی؟!
+حالا که نه مشکل قفل داریم و نه چیز دیگه ای . چرا نمیریم خونه؟
$راست میگه . دیگه باید بریم ...
-...ا...اما زن عمو..!!
۱.۹k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.