Part 52
Part 52
شب شده بود و تهیونگ منتظر ات بود تا بیاد همش از پنجره به بیرون نگاه میکرد
جونکوک : بیا بشین الان میاد
تهیونگ : دیر کرد باید زود تر می اومد
جیمین : نگران نباش الان میاد
جونکوک نیشخندی زد و گفت
جونکوک : نگران نشده میخواد دلتنگی سه سالش رو رد کنه
شوگا : ات دیگه فقط مدیر برنامه مونه فهمیدید
تهیونگ : دل تنگیم با هیچی رفع نمیشه
زنگ در به صدا در اومد
جونکوک : اومد انگار
جیمین : من باز میکنم درو
جیمین به سمته در رفت و درو باز کرد
ات وقتی وارده خونه شد نگاهی به دور و برش کرد همه چی مثله سابق بود هیچی عوض نشده بود فقط قلبش بود که زنجدیه بود
تمام خاطراتش دوباره زنده شدن قلبش تیکه تیکه شد با یاد آوری اون لحظه ها
با خودش فکر کرد
«اومدنم باعث شد نفرتم بیشتر بشه بهت کیم تهیونگ تا وقتی همونجوری که دلمو شکستی دلتو نشکنم از اینجا نمیرم تو رو دوباره عاشق خودم میکنم »
ات سعی کرد ناراحتیش رو پنهون کنه و نشون نده
رفت رویه مبل نشست و به همه گفت
ات : شروع کنیم
تهیونگ : یکم دیگه دیرتر می اومدی اشکالی نداشت
ات : این دفعه رو می بخشمت و بیا بشین
تهیونگ خنده ای کرد و نشست با هر دفعه نگاه کردن بهش بیشتر عاشقش میشد
شوگا : میریم چند تا قهوه بیارم
ات : فردا که یک شنبه ست باید برای عکس برداری برید
ات درحال صحبت کردن بود تهیونگ حتا به دفعه هم نگاهش رو ازش نگرفت همش خیره به صورته اون دختر بود تا اینکه ات صداش زد
ات : فهمیدید
تهیونگ : آره آره
ات : یه دفعه دیگه مرور میکنم فردا عکس برداری دارید باید برید دوشنبه تو برنامه ای که میگم باید شرکت کنید لباس هاتون رو خودم انتخاب میکنم سه شنبه و چهارشنبه
باید برای ضبط لایو بریم کمپ
قهوه اش رو برداشت و به مبل تیکه داد
ات : خسته نباشید
شوگا : همچنین
جونکوک : خیلی ترسیدم فکر کردم یه مدیر برنامه سخت گیر میاد
ات : منم سخت گیر میشم
جیمین : دلت میاد
ات نگاهی به تهیونگ کرد
ات : آره دلم میاد
تهیونگ نگاهش افتاد به گردنه ات گردنبندی که بهش داده بود نبود تو گردنش
«یعنی کجاست نکنه انداختتش نه نمیشه که انقدر ازم بدش بیاد »
ات نگاهی به ساعت کرد دیگه وقته رفتنش بود
ات : خوب من دیگه برم فردا صبح زود تو کمپانی باشید
شوگا : باشه
ات بلند شد و از خونه رفت بیرون همینکه درو بست تهیونگ زود به دنبالش رفت
ات تویه پارکینگ بود داشت سوار ماشین میشد که یهو دستش توسطه تهیونگ کشیده شد
ات : چته بابا دستم رو ول کن
تهیونگ به ات نزدیک شد تا حدیکه نفساش به صورته ات میخورد
ات قلبش تن تند میزد
«وقتی انقدر تهیونگ بهم نزدیک شد مثله سه سال قبل قلبم داشت تند تند میزد حسی که هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم »
تهیونگ با دستش گردنه ات رو لمس کرد و این باعث مور مور بدنه ات شد .........
شب شده بود و تهیونگ منتظر ات بود تا بیاد همش از پنجره به بیرون نگاه میکرد
جونکوک : بیا بشین الان میاد
تهیونگ : دیر کرد باید زود تر می اومد
جیمین : نگران نباش الان میاد
جونکوک نیشخندی زد و گفت
جونکوک : نگران نشده میخواد دلتنگی سه سالش رو رد کنه
شوگا : ات دیگه فقط مدیر برنامه مونه فهمیدید
تهیونگ : دل تنگیم با هیچی رفع نمیشه
زنگ در به صدا در اومد
جونکوک : اومد انگار
جیمین : من باز میکنم درو
جیمین به سمته در رفت و درو باز کرد
ات وقتی وارده خونه شد نگاهی به دور و برش کرد همه چی مثله سابق بود هیچی عوض نشده بود فقط قلبش بود که زنجدیه بود
تمام خاطراتش دوباره زنده شدن قلبش تیکه تیکه شد با یاد آوری اون لحظه ها
با خودش فکر کرد
«اومدنم باعث شد نفرتم بیشتر بشه بهت کیم تهیونگ تا وقتی همونجوری که دلمو شکستی دلتو نشکنم از اینجا نمیرم تو رو دوباره عاشق خودم میکنم »
ات سعی کرد ناراحتیش رو پنهون کنه و نشون نده
رفت رویه مبل نشست و به همه گفت
ات : شروع کنیم
تهیونگ : یکم دیگه دیرتر می اومدی اشکالی نداشت
ات : این دفعه رو می بخشمت و بیا بشین
تهیونگ خنده ای کرد و نشست با هر دفعه نگاه کردن بهش بیشتر عاشقش میشد
شوگا : میریم چند تا قهوه بیارم
ات : فردا که یک شنبه ست باید برای عکس برداری برید
ات درحال صحبت کردن بود تهیونگ حتا به دفعه هم نگاهش رو ازش نگرفت همش خیره به صورته اون دختر بود تا اینکه ات صداش زد
ات : فهمیدید
تهیونگ : آره آره
ات : یه دفعه دیگه مرور میکنم فردا عکس برداری دارید باید برید دوشنبه تو برنامه ای که میگم باید شرکت کنید لباس هاتون رو خودم انتخاب میکنم سه شنبه و چهارشنبه
باید برای ضبط لایو بریم کمپ
قهوه اش رو برداشت و به مبل تیکه داد
ات : خسته نباشید
شوگا : همچنین
جونکوک : خیلی ترسیدم فکر کردم یه مدیر برنامه سخت گیر میاد
ات : منم سخت گیر میشم
جیمین : دلت میاد
ات نگاهی به تهیونگ کرد
ات : آره دلم میاد
تهیونگ نگاهش افتاد به گردنه ات گردنبندی که بهش داده بود نبود تو گردنش
«یعنی کجاست نکنه انداختتش نه نمیشه که انقدر ازم بدش بیاد »
ات نگاهی به ساعت کرد دیگه وقته رفتنش بود
ات : خوب من دیگه برم فردا صبح زود تو کمپانی باشید
شوگا : باشه
ات بلند شد و از خونه رفت بیرون همینکه درو بست تهیونگ زود به دنبالش رفت
ات تویه پارکینگ بود داشت سوار ماشین میشد که یهو دستش توسطه تهیونگ کشیده شد
ات : چته بابا دستم رو ول کن
تهیونگ به ات نزدیک شد تا حدیکه نفساش به صورته ات میخورد
ات قلبش تن تند میزد
«وقتی انقدر تهیونگ بهم نزدیک شد مثله سه سال قبل قلبم داشت تند تند میزد حسی که هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم »
تهیونگ با دستش گردنه ات رو لمس کرد و این باعث مور مور بدنه ات شد .........
۱.۱k
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.