My amazing moon🌙🐾💕 p11
لونا " تقریبا نزدیک غروب بود ومن از خستگی حوصله هیچی رو نداشتم.ملکه گفته بودند ندیمه شخصیم و ندیمه ها درحال مرتب کردن وسایل اقامتگاهم هستند.
به سمت اقامتگاهم به راه افتادم...وقتی رسیدم بهش نسبتا کوچیک بود ولی حیاط با صفایی داشت. جلوتر یه فواره کوچیک بود.بعد از برانداز کردن حیاط با صدای یه نفر به پشتم برگشتم.او..اون باورم نمیشه سویی بود!
سویی" بانوی من! خوشحالم از دیدنتون!
لونا" سویی! نکنه..تو ندیمه منی؟
سویی" بله بانوی من. راستش خانم جانگ جریان هارو بهم گفت و منم از خدا خواسته اومدم پیشتون
لونا" سویی تا سال پیش توی اداره تحقیقات بود اما بعد مسئول کتابخونه شد و الانم که پیش مته! خیلی خوشحال بودم حداقل کسی که میشناسمش پیشمه!
سویی" بانوی من ملکه لباستون برای جشن رو فرستادند.لطفا بیاین تا اماده شیم.. بانوی منننننن
لونا" عااا سویی انقدر بهم نگو بانوی من. من لوناممم نگو دیگه باشه؟
سویی" چشم بانوی من^_^
لونا:(〠_〠)
سویی" عااا خیلی خب بانوی من میشه دیگه بریم ؟ باید اماده شید ! کجابه به زودی با نگهبانان قصر به دنبالتون میان.
لونا" چاره ای جز قبول گردن دارم مگه؟ بریم بریم که دبر میشه.
راوی" تقریبا ۱ ساعت طول کشید تا لونا آماده بشه.هانبوک زرشکی و دامن نوک مدادی و گیر سر طرح اژدها طلایی اونو بسیار درخشان کرده بود.
لونا همونطور که درحال دیدن خودش توی آینه بود با صدای سویی به خودش اومد" بانوی من ! سویی هستم.کجابه در انتظار شماست.برای بار اخر لونا به اینه نگاه کرد و لبخندی زد :)
لونا" از اتاق اومدم بیرون که نگهبان گفت" بانوی من ما فرستاده ملکه هستیم و شما رو تا تالار پذیرایی همراهی میکنیم.
لونا" از شما و ملکه نهایت تشکر رو دارم . وبعد سوار کجابه شدم.مدتی گذاشت تا رسیدیم.از کجابه پیاده شدم و سویی و یکی از ندیمه ها به اسم اونگوم باهام داشتند میومدند.ملکه مادر ، ملکه و بورا روی سکوی تماشا نشسته بودند.خوش شانس بودم که قبل از عالیجناب و مهمان های ویژه رسیده بودم. به سکو رفتم و تعظیمی کردم و با اشاره و لبخند ملکه نشستم اما همونجور که انتظار داشتم بورا با نفرت بهم نگاه میکرد .
مدتی گذاشت که عالیجناب هم اومد و روی صندلیش نشست و همگی تعظیم کردیم.
جونگکوک" هنوز متوجه حضور من نشده بودند.از دور به ملکه مادر ، مادرم ، بورا و لونا نگاه میکردم.بورا با نفرت به لونا نگاه میکرد ولونا توی دنیای خودش غرق بود.
رفتم و روی صندلی نشستم.زیرچشمی به لونا نگاه میکردم با اون چشمای قلبی به نمایش رقص باله نگاه میکرد.کیووووت
توی همین افکار بودم که ورود وزرای چانگ رو اعلام کردند. به بالای سکو اومدند و چون مساحتش بزرگ بود صندلی دایره شکل بزرگی اونجا بود برای شام.همگی تعظیمی کردیم و سر میز نشستیم.لیون وزیر اعظم امپراتور چانگ گفت...
به سمت اقامتگاهم به راه افتادم...وقتی رسیدم بهش نسبتا کوچیک بود ولی حیاط با صفایی داشت. جلوتر یه فواره کوچیک بود.بعد از برانداز کردن حیاط با صدای یه نفر به پشتم برگشتم.او..اون باورم نمیشه سویی بود!
سویی" بانوی من! خوشحالم از دیدنتون!
لونا" سویی! نکنه..تو ندیمه منی؟
سویی" بله بانوی من. راستش خانم جانگ جریان هارو بهم گفت و منم از خدا خواسته اومدم پیشتون
لونا" سویی تا سال پیش توی اداره تحقیقات بود اما بعد مسئول کتابخونه شد و الانم که پیش مته! خیلی خوشحال بودم حداقل کسی که میشناسمش پیشمه!
سویی" بانوی من ملکه لباستون برای جشن رو فرستادند.لطفا بیاین تا اماده شیم.. بانوی منننننن
لونا" عااا سویی انقدر بهم نگو بانوی من. من لوناممم نگو دیگه باشه؟
سویی" چشم بانوی من^_^
لونا:(〠_〠)
سویی" عااا خیلی خب بانوی من میشه دیگه بریم ؟ باید اماده شید ! کجابه به زودی با نگهبانان قصر به دنبالتون میان.
لونا" چاره ای جز قبول گردن دارم مگه؟ بریم بریم که دبر میشه.
راوی" تقریبا ۱ ساعت طول کشید تا لونا آماده بشه.هانبوک زرشکی و دامن نوک مدادی و گیر سر طرح اژدها طلایی اونو بسیار درخشان کرده بود.
لونا همونطور که درحال دیدن خودش توی آینه بود با صدای سویی به خودش اومد" بانوی من ! سویی هستم.کجابه در انتظار شماست.برای بار اخر لونا به اینه نگاه کرد و لبخندی زد :)
لونا" از اتاق اومدم بیرون که نگهبان گفت" بانوی من ما فرستاده ملکه هستیم و شما رو تا تالار پذیرایی همراهی میکنیم.
لونا" از شما و ملکه نهایت تشکر رو دارم . وبعد سوار کجابه شدم.مدتی گذاشت تا رسیدیم.از کجابه پیاده شدم و سویی و یکی از ندیمه ها به اسم اونگوم باهام داشتند میومدند.ملکه مادر ، ملکه و بورا روی سکوی تماشا نشسته بودند.خوش شانس بودم که قبل از عالیجناب و مهمان های ویژه رسیده بودم. به سکو رفتم و تعظیمی کردم و با اشاره و لبخند ملکه نشستم اما همونجور که انتظار داشتم بورا با نفرت بهم نگاه میکرد .
مدتی گذاشت که عالیجناب هم اومد و روی صندلیش نشست و همگی تعظیم کردیم.
جونگکوک" هنوز متوجه حضور من نشده بودند.از دور به ملکه مادر ، مادرم ، بورا و لونا نگاه میکردم.بورا با نفرت به لونا نگاه میکرد ولونا توی دنیای خودش غرق بود.
رفتم و روی صندلی نشستم.زیرچشمی به لونا نگاه میکردم با اون چشمای قلبی به نمایش رقص باله نگاه میکرد.کیووووت
توی همین افکار بودم که ورود وزرای چانگ رو اعلام کردند. به بالای سکو اومدند و چون مساحتش بزرگ بود صندلی دایره شکل بزرگی اونجا بود برای شام.همگی تعظیمی کردیم و سر میز نشستیم.لیون وزیر اعظم امپراتور چانگ گفت...
۴۹.۰k
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.