pawn/پارت ۱۰۷
ا/ت: ....برای همین به دخترم نزدیک شدی؟
تهیونگ: بهانه نیار... شناسنامشو بده
ا/ت اخم کرد و گفت: فکرشم نکن!...
از کنار تهیونگ گذشت و به سمت یوجین رفت... محکم بغلش کرد و با خودش به سمت خونه برد...
تهیونگ سر جاش ایستاده بود و رفتنشونو تماشا میکرد... یوجین به ا/ت میگفت: مامی... خیلی کم بازی کردیم... بزار یکم دیگه بمونم... مامییی...
ا/ت بهش گوش نمیداد...
تهیونگ هم وقتی دید ا/ت رفت دیگه دنبالشو نگرفت... به سمت در خروجی رفت تا از حیاط بیرون بره...
***
ا/ت یوجین رو به اتاقش برد... یوجین گفت: چرا جوابمو نمیدی؟ چرا نذاشتی بازی کنیم؟...
ا/ت یوجین رو روی تخت نشوند و روبروش نشست... و با جدیت گفت: انقد زود کار بد امروزتو فراموش کردی؟ بخاطر شکستن کادوی دوستت باید تنبیه میشدی ولی بجاش گذاشتم بازی کنی!... امروز حق اعتراض نداری! همینجا تو اتاقت با اسباب بازیات بازی کن...
یوجین ساکت شد... ا/ت توی اتاقش تنهاش گذاشت و بیرون رفت... به محض اینکه از اتاق خارج شد با مادرش رو به رو شد... دوهی اخم آلود به ا/ت نگاه میکرد...
ا/ت دستی به پیشونیش کشید و گفت: میدونم... تند رفتم!...
دوهی دست ا/ت رو با عصبانیت گرفت و به سمت دیگه برد... با صدای کمی رو به ا/ت گفت: نگرانیت از وجود تهیونگ رو سر یوجین خالی نکن... تا امروز خوب بزرگش کردی... بعد از اینم یاد بگیر خودتو کنترل کنی... به هرحال اون فقط پنج سالشه و درک نمیکنه وضعیتو!
ا/ت: چشم... از این به بعد حواسم هست...
دوهی از ا/ت فاصله گرفت و به سمت پله ها رفت... ا/ت با صدای لرزونی گفت: اوماااا...
دوهی به سمتش برگشت و نگاهش کرد...
ا/ت آروم گفت: میترسم!... اگه ازم بگیرتش چیکار کنم؟...
دوهی جلو رفت و ا/ت رو بغل کرد... نوازشش کرد و گفت: آروم باش عزیزم... چنین اتفاقی نمیفته... یوجین پیش ما میمونه....
*********
ا/ت تصور میکرد تهیونگ رفته... ولی اون نرفته بود!... جلوی در حیاط ایستاده بود... به انتظار چویی مینهو!...
تهیونگ سر پا ایستاده بود... همونجا جلوی در قدم میزد... بهانه آوردنای ا/ت بیشتر از قبل اونو به شک انداخته بود... تصمیم داشت هر طور شده این مشکل رو برطرف کنه... باید همین امروز این موضوع حل میشد...
چیزی حدود دو ساعت جلوی در منتظر بود... تا بلاخره بی ام دبلیوی مشکی از راه رسید و جلوی در توقف کرد...
چانیول و مینهو با هم بودن... با دیدن مرد قد بلند و مو مشکی ای که با فاصله ازشون ایستاده بود هر دو متعجب شدن... چانیول که پشت فرمون نشسته بود گفت: آبا... من اشتباه میبینم یا اون شبیه تهیونگه؟
-اشتباه نمیکنی... خودشه!...
در حالیکه هر دو از داخل ماشین به تهیونگ خیره بودن اون به جلو اومد... به ماشین نزدیک شد... چانیول و مینهو هنوز عکس العملی نشون نداده بودن و به حرکات تهیونگ دقت میکردن... تهیونگ کمی خم شد و با انگشت به شیشه ی سمت راننده زد... چانیول شیشه رو پایین داد...
اخم کمرنگی میون ابروهای تهیونگ نشسته بود... تهیونگ نگاهی به چانیول انداخت و بدون اینکه کلمه ای باهاش صحبت کنه نگاهشو به مینهو داد... و گفت: میشه چن لحظه وقتتونو بگیرم؟...
چانیول از بی محلی تهیونگ نسبت به خودش عصبی شد... سرشو به اطراف تکون داد و گفت: حرفی نداریم ...
تهیونگ جوابی نداد... فقط چشمش به مینهو بود... مینهو نفس عمیقی کشید و از سمت خودش از ماشین پیاده شد...
تهیونگ از حالت دولا دراومد و صاف ایستاد... مینهو به سمتش اومد... سینه به سینه ی تهیونگ ایستاد... موهای سفیدش جلوی نور خورشید خودنمایی میکرد... موهای مشکی کمتری داشت... پشت چشماش افتاده و چروکیده شده بود... و از عینک طبی با فریم مستطیلیش مشخص بود که چشماش هم ضعیف شده... با صدایی که خستگی سالهای گذشتشو جار میزد گفت: چه کاری داری پسرم؟...
تهیونگ وقتی به پنج سال پیش و اینکه چطور توی شرکتش به چویی مینهو بی احترامی کرد رو یادش اومد حتی ذره ای احتمال نمیداد که اینطوری با احترام باهاش برخورد بشه... اما این لحن محترمانه ی مینهو تحت تاثیر قرار نگرفت... چون معتقد بود تمام سالهای سخت و مشقت بار اخیرش بخاطر این مردی هست که جلوش ایستاده... با این حال با لحن سنگین و مودبانه ای گفت: بارها از ا/ت پرسیدم... ولی طفره رفت
مینهو: چی پرسیدی؟
تهیونگ: پدر بچش کیه؟
مینهو: با شناسنامش قانع میشی؟
تهیونگ: بله
مینهو: صبر کن...
تهیونگ: بهانه نیار... شناسنامشو بده
ا/ت اخم کرد و گفت: فکرشم نکن!...
از کنار تهیونگ گذشت و به سمت یوجین رفت... محکم بغلش کرد و با خودش به سمت خونه برد...
تهیونگ سر جاش ایستاده بود و رفتنشونو تماشا میکرد... یوجین به ا/ت میگفت: مامی... خیلی کم بازی کردیم... بزار یکم دیگه بمونم... مامییی...
ا/ت بهش گوش نمیداد...
تهیونگ هم وقتی دید ا/ت رفت دیگه دنبالشو نگرفت... به سمت در خروجی رفت تا از حیاط بیرون بره...
***
ا/ت یوجین رو به اتاقش برد... یوجین گفت: چرا جوابمو نمیدی؟ چرا نذاشتی بازی کنیم؟...
ا/ت یوجین رو روی تخت نشوند و روبروش نشست... و با جدیت گفت: انقد زود کار بد امروزتو فراموش کردی؟ بخاطر شکستن کادوی دوستت باید تنبیه میشدی ولی بجاش گذاشتم بازی کنی!... امروز حق اعتراض نداری! همینجا تو اتاقت با اسباب بازیات بازی کن...
یوجین ساکت شد... ا/ت توی اتاقش تنهاش گذاشت و بیرون رفت... به محض اینکه از اتاق خارج شد با مادرش رو به رو شد... دوهی اخم آلود به ا/ت نگاه میکرد...
ا/ت دستی به پیشونیش کشید و گفت: میدونم... تند رفتم!...
دوهی دست ا/ت رو با عصبانیت گرفت و به سمت دیگه برد... با صدای کمی رو به ا/ت گفت: نگرانیت از وجود تهیونگ رو سر یوجین خالی نکن... تا امروز خوب بزرگش کردی... بعد از اینم یاد بگیر خودتو کنترل کنی... به هرحال اون فقط پنج سالشه و درک نمیکنه وضعیتو!
ا/ت: چشم... از این به بعد حواسم هست...
دوهی از ا/ت فاصله گرفت و به سمت پله ها رفت... ا/ت با صدای لرزونی گفت: اوماااا...
دوهی به سمتش برگشت و نگاهش کرد...
ا/ت آروم گفت: میترسم!... اگه ازم بگیرتش چیکار کنم؟...
دوهی جلو رفت و ا/ت رو بغل کرد... نوازشش کرد و گفت: آروم باش عزیزم... چنین اتفاقی نمیفته... یوجین پیش ما میمونه....
*********
ا/ت تصور میکرد تهیونگ رفته... ولی اون نرفته بود!... جلوی در حیاط ایستاده بود... به انتظار چویی مینهو!...
تهیونگ سر پا ایستاده بود... همونجا جلوی در قدم میزد... بهانه آوردنای ا/ت بیشتر از قبل اونو به شک انداخته بود... تصمیم داشت هر طور شده این مشکل رو برطرف کنه... باید همین امروز این موضوع حل میشد...
چیزی حدود دو ساعت جلوی در منتظر بود... تا بلاخره بی ام دبلیوی مشکی از راه رسید و جلوی در توقف کرد...
چانیول و مینهو با هم بودن... با دیدن مرد قد بلند و مو مشکی ای که با فاصله ازشون ایستاده بود هر دو متعجب شدن... چانیول که پشت فرمون نشسته بود گفت: آبا... من اشتباه میبینم یا اون شبیه تهیونگه؟
-اشتباه نمیکنی... خودشه!...
در حالیکه هر دو از داخل ماشین به تهیونگ خیره بودن اون به جلو اومد... به ماشین نزدیک شد... چانیول و مینهو هنوز عکس العملی نشون نداده بودن و به حرکات تهیونگ دقت میکردن... تهیونگ کمی خم شد و با انگشت به شیشه ی سمت راننده زد... چانیول شیشه رو پایین داد...
اخم کمرنگی میون ابروهای تهیونگ نشسته بود... تهیونگ نگاهی به چانیول انداخت و بدون اینکه کلمه ای باهاش صحبت کنه نگاهشو به مینهو داد... و گفت: میشه چن لحظه وقتتونو بگیرم؟...
چانیول از بی محلی تهیونگ نسبت به خودش عصبی شد... سرشو به اطراف تکون داد و گفت: حرفی نداریم ...
تهیونگ جوابی نداد... فقط چشمش به مینهو بود... مینهو نفس عمیقی کشید و از سمت خودش از ماشین پیاده شد...
تهیونگ از حالت دولا دراومد و صاف ایستاد... مینهو به سمتش اومد... سینه به سینه ی تهیونگ ایستاد... موهای سفیدش جلوی نور خورشید خودنمایی میکرد... موهای مشکی کمتری داشت... پشت چشماش افتاده و چروکیده شده بود... و از عینک طبی با فریم مستطیلیش مشخص بود که چشماش هم ضعیف شده... با صدایی که خستگی سالهای گذشتشو جار میزد گفت: چه کاری داری پسرم؟...
تهیونگ وقتی به پنج سال پیش و اینکه چطور توی شرکتش به چویی مینهو بی احترامی کرد رو یادش اومد حتی ذره ای احتمال نمیداد که اینطوری با احترام باهاش برخورد بشه... اما این لحن محترمانه ی مینهو تحت تاثیر قرار نگرفت... چون معتقد بود تمام سالهای سخت و مشقت بار اخیرش بخاطر این مردی هست که جلوش ایستاده... با این حال با لحن سنگین و مودبانه ای گفت: بارها از ا/ت پرسیدم... ولی طفره رفت
مینهو: چی پرسیدی؟
تهیونگ: پدر بچش کیه؟
مینهو: با شناسنامش قانع میشی؟
تهیونگ: بله
مینهو: صبر کن...
۱۷.۳k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.