پارت ۲۴
(روز بعد )
هیونجین: فیلیکس قشنگم پاشو پاشو ساعت ۵:۳۰
فیلیکس: ۵ دقیقه دیگه توروخدا
هیونجین: پاشو دیر میشه ها
تازه یادم افتاد از جام بلد شدم دستو صورتمو شستم لباسام پوشیدم
هیونجین: لیکسی
روی گردنم عطر پاشید جاشو بوسید
فیلیکس: بریم
هیونجین : بریم جوجه
سوار ماشین شدیم رفتیم دلم نمیخواست با بقیه رو برو بشم رسیدیم زنگ درو زدیم
سورا : سلام
فیلیکس: سلام
خواستم دست بدم که دستمو رد کرد همه باهام قریبی میکردن بجز حانا
حانا : خوش اومدی داداش کوچولو
دستمو دراز کردم که بغلم کرد منم بغلش کردم
حانا : دلم برات تنگ شده بود
فیلیکس: منم
حانا : مامان برات یه نامه نوشته
فیلیکس : کو
حانا :بیا
رفتیم توی اتاق نا مه رو داد دستم و از اتاق خارج شده
نامه
سلام پسر کوچولوی من دلم برات خیلی تنگ شده دلم میخواس اینارو رودررو بهت بگم اما نمیشه پسر عزیزم میخوام یه خاطره کوچولو برات بگم وقتی خیلی کوچولو بودی حدود ۳ یا ۴ سالت بود و تازه یه سچرخه برات گرفته بودیم ولی تو بدنت خیلی نحیف بود و نمیتونستی باهاش بازی کنی من همون روز با پدرت دوام شد
(الان خود داستان میشنویم از زبان مامان فیلیکس)
پدرش : گمشو برو بیرون
از خونه پرتم کرد بیرون کاری از دستم بر نمیومد
مادرش :لاعقل بزار بچه هامو با خودم ببرم
حنا مدرسه بود و سورا هم بچه تنیم نبود و باهام نمیومد
پدرش : هیچکس تورو تو این خونه نمیخواد حالا برو
ناگهان صدای جیغی از راه رو اومد و دوید جلوی در
فیلیکس : مامانیییییی
مادرش : جانم
فیلیکس : نرو
و بعد شروع کرد به گریه کردن
دویدم بغلش کردم
مادرش: بریم مامان جان
پدرش : فیلیکس بیا پیش من
فیلیکس: باهات قهرم مامانی دعوا کردی
هیونجین: فیلیکس قشنگم پاشو پاشو ساعت ۵:۳۰
فیلیکس: ۵ دقیقه دیگه توروخدا
هیونجین: پاشو دیر میشه ها
تازه یادم افتاد از جام بلد شدم دستو صورتمو شستم لباسام پوشیدم
هیونجین: لیکسی
روی گردنم عطر پاشید جاشو بوسید
فیلیکس: بریم
هیونجین : بریم جوجه
سوار ماشین شدیم رفتیم دلم نمیخواست با بقیه رو برو بشم رسیدیم زنگ درو زدیم
سورا : سلام
فیلیکس: سلام
خواستم دست بدم که دستمو رد کرد همه باهام قریبی میکردن بجز حانا
حانا : خوش اومدی داداش کوچولو
دستمو دراز کردم که بغلم کرد منم بغلش کردم
حانا : دلم برات تنگ شده بود
فیلیکس: منم
حانا : مامان برات یه نامه نوشته
فیلیکس : کو
حانا :بیا
رفتیم توی اتاق نا مه رو داد دستم و از اتاق خارج شده
نامه
سلام پسر کوچولوی من دلم برات خیلی تنگ شده دلم میخواس اینارو رودررو بهت بگم اما نمیشه پسر عزیزم میخوام یه خاطره کوچولو برات بگم وقتی خیلی کوچولو بودی حدود ۳ یا ۴ سالت بود و تازه یه سچرخه برات گرفته بودیم ولی تو بدنت خیلی نحیف بود و نمیتونستی باهاش بازی کنی من همون روز با پدرت دوام شد
(الان خود داستان میشنویم از زبان مامان فیلیکس)
پدرش : گمشو برو بیرون
از خونه پرتم کرد بیرون کاری از دستم بر نمیومد
مادرش :لاعقل بزار بچه هامو با خودم ببرم
حنا مدرسه بود و سورا هم بچه تنیم نبود و باهام نمیومد
پدرش : هیچکس تورو تو این خونه نمیخواد حالا برو
ناگهان صدای جیغی از راه رو اومد و دوید جلوی در
فیلیکس : مامانیییییی
مادرش : جانم
فیلیکس : نرو
و بعد شروع کرد به گریه کردن
دویدم بغلش کردم
مادرش: بریم مامان جان
پدرش : فیلیکس بیا پیش من
فیلیکس: باهات قهرم مامانی دعوا کردی
۵.۷k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.