《 پوزخند 》پارت 15
ویو ات :
انگار حواس کوک پرت بود . نفهمید که اومدم پایین .
ات : هی ، حواست کجاست ؟ الان مراسم شروع میشه
حواسش جمع شد .
کوک : نخیر ۱ ساعت مونده .
یهو رفت سمت در عمارت . منم بدو بدو با کفش پاشنه بلند دویدم سمتش .
سوار ون مشکیش شدیم .
ات : چطور شدم ؟ این لباسی بود که انتخاب کردم .
ویو کوک :
دلم میخواست بهش بگم خیلی خوشگل شده . ولی نه .
کوک : هوم بد نیست برای مراسم .
انگار که دلخور شده بود سرشو برگردوند و به بیرون زل زد .
سرمو برگردوندم و بهش نگاه کردم . شاید حرفم توی مستی درست بوده .
نگاهمو ازش گرفتم و به پنجره دادم .
ویو ات :
چی ؟ فقط همین ؟ بد نیست ؟ قطعا حرفش توی مستی اشتباه بوده . اون قلبش از
سنگه چطور میتونه روی من کراش زده باشه ؟
سرمو برگردوندم و بیرون رو نگاه کردم . حتما بعد عروسی منو مثل یک علف هرز ول میکنه .
بالاخره ، من الان هیچکسی به جز دوستم رو ندارم . چند دقیقه گذشت . سرمو برگردوندم و به
کوک زل زدم . دلم میخواست بغلش کنم و رد لبم رو روی گونش بزارم . این چه حس مسخره ای بود ؟
آقای پارک : رسیدیم قربان .
در که باز شد پریدم بیرون . هوا سرد بود .
کوک : باید بریم اینجا .
به عمارتی که برای عروسی و اینجور چیزا بود اشاره کرد .
رفتم داخل . یک خانمی که معلوم بود مهمانداره من و کوک رو به اتاق عروس و داماد برد .
موهام رو درست کردم و دوباره میکاپ کردم .
مراسم که شروع شد ، رفتیم به مهمونا خوشامد گفتیم . مادر و پدر کوک رو هم دیدم ، ولی تنهایی . آقا رفته بود با دوستاش خوش و بش کنه .
م ک : دخترم چقدر زیبا شدی .
پ ک : الحق که برازنده پسرمونی.
لبخندی زدم و تشکر کردم . باید عروس و داماد میرفتن توی جایگاه . وقتی وایستادیم
اونجا قسم خوردیم که تا آخر عمر کنار هم باشیم . البته الکی .
اون آقایی که اینارو میگفت یهو
آقاهه : خب دخترم و پسرم حالا وقت بوسه ست .
چی ؟ ولی چرا ؟ همه دست زدن که یهو سکوت شد . من نمیخواستم اونو ببوسم .
ویو کوک :
باید همو ببوسیم ؟ نه نه نه من نمیتونم بعد این توی چشماش نگاه کنم .
تصمیم با ما بود . ات معلوم بود نگرانه . همه به ما خیره شده بودن .
یهو نگاه ها رفت توی گوشی هاشون . یکی فریاد زد
؟؟ : اون دختر مجرمه
سریع رفتم موبایلم رو برداشتم .
ویو ات :
رفتم موبایلم رو برداشتم . یک خبر بود . که من کل پول شرکت رو بالا کشیدم .
یک عالمه پول از یک حساب ناشناس بهم واریز شده بود . کوک موبایلم رو ازم گرفت .
یکی میخواسته گولم بزنه .سریع دویدم و از عمارت خارج شدم .
انگار حواس کوک پرت بود . نفهمید که اومدم پایین .
ات : هی ، حواست کجاست ؟ الان مراسم شروع میشه
حواسش جمع شد .
کوک : نخیر ۱ ساعت مونده .
یهو رفت سمت در عمارت . منم بدو بدو با کفش پاشنه بلند دویدم سمتش .
سوار ون مشکیش شدیم .
ات : چطور شدم ؟ این لباسی بود که انتخاب کردم .
ویو کوک :
دلم میخواست بهش بگم خیلی خوشگل شده . ولی نه .
کوک : هوم بد نیست برای مراسم .
انگار که دلخور شده بود سرشو برگردوند و به بیرون زل زد .
سرمو برگردوندم و بهش نگاه کردم . شاید حرفم توی مستی درست بوده .
نگاهمو ازش گرفتم و به پنجره دادم .
ویو ات :
چی ؟ فقط همین ؟ بد نیست ؟ قطعا حرفش توی مستی اشتباه بوده . اون قلبش از
سنگه چطور میتونه روی من کراش زده باشه ؟
سرمو برگردوندم و بیرون رو نگاه کردم . حتما بعد عروسی منو مثل یک علف هرز ول میکنه .
بالاخره ، من الان هیچکسی به جز دوستم رو ندارم . چند دقیقه گذشت . سرمو برگردوندم و به
کوک زل زدم . دلم میخواست بغلش کنم و رد لبم رو روی گونش بزارم . این چه حس مسخره ای بود ؟
آقای پارک : رسیدیم قربان .
در که باز شد پریدم بیرون . هوا سرد بود .
کوک : باید بریم اینجا .
به عمارتی که برای عروسی و اینجور چیزا بود اشاره کرد .
رفتم داخل . یک خانمی که معلوم بود مهمانداره من و کوک رو به اتاق عروس و داماد برد .
موهام رو درست کردم و دوباره میکاپ کردم .
مراسم که شروع شد ، رفتیم به مهمونا خوشامد گفتیم . مادر و پدر کوک رو هم دیدم ، ولی تنهایی . آقا رفته بود با دوستاش خوش و بش کنه .
م ک : دخترم چقدر زیبا شدی .
پ ک : الحق که برازنده پسرمونی.
لبخندی زدم و تشکر کردم . باید عروس و داماد میرفتن توی جایگاه . وقتی وایستادیم
اونجا قسم خوردیم که تا آخر عمر کنار هم باشیم . البته الکی .
اون آقایی که اینارو میگفت یهو
آقاهه : خب دخترم و پسرم حالا وقت بوسه ست .
چی ؟ ولی چرا ؟ همه دست زدن که یهو سکوت شد . من نمیخواستم اونو ببوسم .
ویو کوک :
باید همو ببوسیم ؟ نه نه نه من نمیتونم بعد این توی چشماش نگاه کنم .
تصمیم با ما بود . ات معلوم بود نگرانه . همه به ما خیره شده بودن .
یهو نگاه ها رفت توی گوشی هاشون . یکی فریاد زد
؟؟ : اون دختر مجرمه
سریع رفتم موبایلم رو برداشتم .
ویو ات :
رفتم موبایلم رو برداشتم . یک خبر بود . که من کل پول شرکت رو بالا کشیدم .
یک عالمه پول از یک حساب ناشناس بهم واریز شده بود . کوک موبایلم رو ازم گرفت .
یکی میخواسته گولم بزنه .سریع دویدم و از عمارت خارج شدم .
۱۰.۵k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.