بی رحم تر از همه/پارت ۱۲۶
اسلایدها: هانا، هایون، ات
روز بعد...
از زبان هایون:
امروز بعد از برگشتن از سرکار، رفتم عمارت دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم... به هانا زنگ زدم و گفتم که شب شام میگیرم و میرم پیشش؛ وقتی داشتم میرفتم بیرون تهیونگ رو دیدم که پرسید: جایی داری میری؟
هایون: آره دارم میرم پیش هانا؛ شبو پیشش میمونم
تهیونگ: باشه بیا خودم میبرمت
هایون: نه احتیاجی نیست ماشین خودمو میبرم آخه میخوام یکم خرید کنم
تهیونگ: باشه... پس لطفا شبو برگرد..
خندم گرفت و گفتم: تو کی انقد لطیف شدی من خبر نداشتم؟
تهیونگ: من همون خوی مافیاییمو دارم ولی در مورد تو هرچقدم میخوام اونطوری باشم نمیتونم
هایون: متأسفانه باید بگم برنمیگردم امشبو... فردام از همونجا میرم سرکار
تهیونگ: اوففف پس تا فردا عصر نمیبینمت... باشه ولی دلم تنگ میشه...بهتون خوش بگذره
هایون: ممنونم... فعلا...
از زبان شوگا:
توی این یکی دو روز که ات برگشته بود حالم خوب بود... کارام مثل همیشه زیاد بود ولی دیگه فک کردن بهشون آزارم نمیداد... چون ات اینجا بود که آرومم کنه... دلم میخواست تمام روزمو باهاش وقت بگذرونم... اما فقط شبو میتونستم پیشش باشم...بعد از شام خوردن با هم برگشتیم اتاقمون...
از زبان ات:
داشتم لباسامو که خدمه شسته بودن مرتب میکردم..شوگا پشت سرم ایستاده بود... چون خیلی نزدیکم بود حسش میکردم... برگشتم نگاش کردم و لبخند زدم و گفتم: اینجور مواقع بقیه عشقشونو از پشت بغل میکنن...
قیافه شوگا عوض شد فک کرد دارم جدی میگم و واقعا یه اشتباه مرتکب شده... برای همین دستاشو آورد جلو که بغلم کنه... شروع کردم به قهقهه زدن... شوگا متوجه شد که دارم اذیتش میکنم برای همین گفت: ولی این درست نیست که داری از نقطه ضعفم استفاده میکنی
ات: فقط شوخی بود آخه عزیزم
شوگا: میدونم... ولی تو میدونی من این چیزا رو بلد نیستم لطفا دستم ننداز...
از زبان شوگا:
ات اومد جلو یه دستشو انداخت دور کمرم و دست دیگشو گذاشت رو صورتم و خندید و گفت: باشه... دیگه اینکارو نمیکنم...
از چشمای سبزش شیطنت میبارید... دستشو که رو گونم بود بوسیدم... به این فکر کردم که منو ات چقدر متضاد همدیگه ایم... ولی چقد دوسش دارم...
از زبان هانا:
منو هایون دوتایی با هم شام خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم... اصلا یادم نمیومد که آخرین بار کی باهم تنها بودیم... حافظشو از دست داده بود و منو درست به خاطر نداشت... انگار منو نمیشناخت... داشت سعی میکرد دوباره با خلق و خو و رفتارام آشنا بشه... این برام دردناک بود... ولی خودش سعی میکرد زیاد متوجه این موضوع نشم... اما انگار یه دوست پیدا کرده بودم که داشتم باهاش بیشتر صمیمیت ایجاد میکردم... آلبوم بچگیامونو بهش نشون دادم... کلی به بعضی از عکسا خندید... خاطره هر عکسو که یادم بود براش تعریف کردم ولی حسی نداشت... اون سعی میکرد واکنش خوب نشون بده و بگه که درک میکنه ولی من که فراموشی نگرفتم... من خوب هر حرکت صورتشو تشخیص میدادم و با اون تا عمق افکارشو میخوندم... با وجود احساساتی که داشتم خیلی به جفتمون خوش گذشت...
آخر شب دوتایی روی یه تخت کنار هم دراز کشیدیم... این خونه همه چیزش کامل بود... خونه ی تهیونگ بود... خیلی قشنگ بود... از هایون پرسیدم: اونی یه چیزی بپرسم ازت راستشو بهم میگی؟
هایون: بپرس ببینم چی میگی
هانا: نقش تهیونگ توی زندگیت دقیقا چیه؟
اون خونه چی داره که من نباید میومدم اونجا؟
از زبان هایون:
سوالات هانا رو نمیخواستم جوری جواب بدم که حساسیتش بیشتر بشه برای همین متکا رو برداشتم پرت کردم تو صورتش و گفتم: منو تو مغزمون خیلی جناییه هاااا... من پلیس و تو وکیل... همین میشه دیگه همه چیزو گنده میکنیم...
هانا خندید و گفت: خب دارم از فضولی میمیرم دلم میخواد اون عمارتو آدماشو ببینم دیگه
هایون: آها... اینو بگو پس... باشه بلاخره میبینی یه روز
هانا: بگو ببینم تو و تهیونگ با هم رابطه دارین؟
هایون: اممم آره
هانا: واووووو اوه مای گاد... بنظر خیلی جنتلمن میادددد... بگو ببینم دربارش...
هانا مجبورم کرد تا دم صبح براش از تهیونگ و بقیه حرف بزنم... چیزایی که باعث بشه آدمای عمارت به چشمش نرمال بیان رو گفتم...
روز بعد...
از زبان هایون:
امروز بعد از برگشتن از سرکار، رفتم عمارت دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم... به هانا زنگ زدم و گفتم که شب شام میگیرم و میرم پیشش؛ وقتی داشتم میرفتم بیرون تهیونگ رو دیدم که پرسید: جایی داری میری؟
هایون: آره دارم میرم پیش هانا؛ شبو پیشش میمونم
تهیونگ: باشه بیا خودم میبرمت
هایون: نه احتیاجی نیست ماشین خودمو میبرم آخه میخوام یکم خرید کنم
تهیونگ: باشه... پس لطفا شبو برگرد..
خندم گرفت و گفتم: تو کی انقد لطیف شدی من خبر نداشتم؟
تهیونگ: من همون خوی مافیاییمو دارم ولی در مورد تو هرچقدم میخوام اونطوری باشم نمیتونم
هایون: متأسفانه باید بگم برنمیگردم امشبو... فردام از همونجا میرم سرکار
تهیونگ: اوففف پس تا فردا عصر نمیبینمت... باشه ولی دلم تنگ میشه...بهتون خوش بگذره
هایون: ممنونم... فعلا...
از زبان شوگا:
توی این یکی دو روز که ات برگشته بود حالم خوب بود... کارام مثل همیشه زیاد بود ولی دیگه فک کردن بهشون آزارم نمیداد... چون ات اینجا بود که آرومم کنه... دلم میخواست تمام روزمو باهاش وقت بگذرونم... اما فقط شبو میتونستم پیشش باشم...بعد از شام خوردن با هم برگشتیم اتاقمون...
از زبان ات:
داشتم لباسامو که خدمه شسته بودن مرتب میکردم..شوگا پشت سرم ایستاده بود... چون خیلی نزدیکم بود حسش میکردم... برگشتم نگاش کردم و لبخند زدم و گفتم: اینجور مواقع بقیه عشقشونو از پشت بغل میکنن...
قیافه شوگا عوض شد فک کرد دارم جدی میگم و واقعا یه اشتباه مرتکب شده... برای همین دستاشو آورد جلو که بغلم کنه... شروع کردم به قهقهه زدن... شوگا متوجه شد که دارم اذیتش میکنم برای همین گفت: ولی این درست نیست که داری از نقطه ضعفم استفاده میکنی
ات: فقط شوخی بود آخه عزیزم
شوگا: میدونم... ولی تو میدونی من این چیزا رو بلد نیستم لطفا دستم ننداز...
از زبان شوگا:
ات اومد جلو یه دستشو انداخت دور کمرم و دست دیگشو گذاشت رو صورتم و خندید و گفت: باشه... دیگه اینکارو نمیکنم...
از چشمای سبزش شیطنت میبارید... دستشو که رو گونم بود بوسیدم... به این فکر کردم که منو ات چقدر متضاد همدیگه ایم... ولی چقد دوسش دارم...
از زبان هانا:
منو هایون دوتایی با هم شام خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم... اصلا یادم نمیومد که آخرین بار کی باهم تنها بودیم... حافظشو از دست داده بود و منو درست به خاطر نداشت... انگار منو نمیشناخت... داشت سعی میکرد دوباره با خلق و خو و رفتارام آشنا بشه... این برام دردناک بود... ولی خودش سعی میکرد زیاد متوجه این موضوع نشم... اما انگار یه دوست پیدا کرده بودم که داشتم باهاش بیشتر صمیمیت ایجاد میکردم... آلبوم بچگیامونو بهش نشون دادم... کلی به بعضی از عکسا خندید... خاطره هر عکسو که یادم بود براش تعریف کردم ولی حسی نداشت... اون سعی میکرد واکنش خوب نشون بده و بگه که درک میکنه ولی من که فراموشی نگرفتم... من خوب هر حرکت صورتشو تشخیص میدادم و با اون تا عمق افکارشو میخوندم... با وجود احساساتی که داشتم خیلی به جفتمون خوش گذشت...
آخر شب دوتایی روی یه تخت کنار هم دراز کشیدیم... این خونه همه چیزش کامل بود... خونه ی تهیونگ بود... خیلی قشنگ بود... از هایون پرسیدم: اونی یه چیزی بپرسم ازت راستشو بهم میگی؟
هایون: بپرس ببینم چی میگی
هانا: نقش تهیونگ توی زندگیت دقیقا چیه؟
اون خونه چی داره که من نباید میومدم اونجا؟
از زبان هایون:
سوالات هانا رو نمیخواستم جوری جواب بدم که حساسیتش بیشتر بشه برای همین متکا رو برداشتم پرت کردم تو صورتش و گفتم: منو تو مغزمون خیلی جناییه هاااا... من پلیس و تو وکیل... همین میشه دیگه همه چیزو گنده میکنیم...
هانا خندید و گفت: خب دارم از فضولی میمیرم دلم میخواد اون عمارتو آدماشو ببینم دیگه
هایون: آها... اینو بگو پس... باشه بلاخره میبینی یه روز
هانا: بگو ببینم تو و تهیونگ با هم رابطه دارین؟
هایون: اممم آره
هانا: واووووو اوه مای گاد... بنظر خیلی جنتلمن میادددد... بگو ببینم دربارش...
هانا مجبورم کرد تا دم صبح براش از تهیونگ و بقیه حرف بزنم... چیزایی که باعث بشه آدمای عمارت به چشمش نرمال بیان رو گفتم...
۱۸.۰k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.