رمان Black & White پارت 54
از زبان یونا زود خودم رو از اونجا دور کردم هرچی میکردم اتفاقای چند ثانیه پیش از یادم نمیرفت همش تو ذهنم پلی میشد زود خودم رو به خونه رسوندم و آهنگ مورد علاقم رو پلی کردم و هدفون رو تو گوشم گذاشتم. از زبان سانا با تهیونگ از باشگاه زدیم بیرون که تهیونگ گف دخمل کوچولو برسونمت؟ لپام قرمز شد و به طرز کیوتی لبام رو آویزون کردم و گفتم ته ته من در در میخوامممم
تهیونگ خندید و گف باشه بیا سوار شو بریم گردش
سوار ماشینش شدیم و تهیونگ ماشین رو روشن کرد و به حرکت افتادیم که گف حالا کجا بریم؟
گفتم هر جا که اوپام بگه گف پس بریم ساحل
گفتم باچه و رفتیم سمت ساحل. وقتی رسیدیم و پیاده شدیم تهیونگ دستم رو گرفت و گف بیا تا لب دریا بدوییم و جیغ و فریاد بکشیم قبول کردم و تا لب دریا دست هم رو گرفتیم و دویدیم و کلی داد و جیغ راه انداختیم لب دریا که رسیدیم من نتونستم سرعتم رو کنترل کنم و افتادم تو آب و تهیونگ هم با من افتاد تو آب وقتی خودمون رو پیدا کردیم به صورت هم نگاه کردیم خندیدیم
[۸/۲۰، ۲۳:۵۲] Bts: بعدش باهم کلی از دریا صدف پیدا کردیم و به صداهاشون گوش کردیم و کلا 3ساعت با هم بازی کردیم و شنا کردیم و بعد چون خسته بودیم تهیونگ گف نزدیک ساحل یه ویلا داره و باهم رفتیم اونجا و خوابیدیم
1ساعت بعد
از زبان تهیونگ از خواب بیدار شدم و رفتم سمت اتاق خواب که سانا رو بیدار کنم برای اینکه سانا راحت باشه من تو کاناپه خوابیده بودم. وقتی در رو باز کردم دیدم خیلی ناز خوابیده کنارش رو تخت نشستم و یاد لباش افتادم سرم رو نزدیک لباش کردم و لباش رو یه لیس زدم که یکم تکون خورد ولی باز خوابید بعد شروع کردم لباش رو به بازی گرفتم که بیدار شد و هولم داد عقب با خنده گف چیکار میکنی؟ گفتم دارم بیبیم رو بیدار میکنم که لپاش گل انداخت و زود بلند شد و رفت تو خودم داشتم از خنده جر میخوردم🤭
[۸/۲۱، ۰:۱۵] Bts: از زبان یونا ساعت تقریبا 9شب بود که بیدار شدم و فهمیدم که هین گوش کردن به آهنگ خوابیدم زود بلند شدم و دیدم هیشکی خونه نیست و همه بیرونن منم حوصله اونارو نداشتم ولی نمیدونم چرا یه حس خاص و فوق العاده مزخرف داشتم هی دلم میخواست شوگا کنارم باشه و دلم یه لحظه برای امارت تنگ شد آخه چرا؟ مگه اونجا جای خوبی بود که دلم براش تنگ شده بود؟ میدونستم دیوونگی محض هس ولی حاضر شدم وسوار ماشینم شدم و با سرعت زیاد رفتم سمت امارت و وقتی رسیدم ساعت10شب بود از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت نگهبانی امارت و گفتم میشه در رو باز کنین ولی هرچی میگفتم که من دزد یا جاسوس نیستم نگهبان قبول نمیکرد که یه صدای آشنا شنیدم اون شوگا بود که گف در رو باز کنین نگهبان در دروازه امارت رو باز کرد و شوگا رو دیدم که داره لبخند میزنه یه لحظه دلم ریخت و منم لبخند زدم ولی زود محوش کردم و گفتم سلام گف سلام اینجا چیکار داشتی؟ گفتم اومدم چون دلم واسه امارت تنگ شده بود گف واقعا؟ نکنه دلت واسه کسی تنگ شده باشه؟ اخم کردم و گفتم شوگا حوصله شوخی های بیمزه تو رو ندارم خندید و گف باشه باشه بیا تو رفتم تو و خدمتکاران شروع کردن به پذیرایی از من. از زبان سانا ساعت 10شب بود و منو تهیونگ حوصلمون سر رفته بود و رو کاناپه ولو شده بودیم که سکوت رو شکستم و گفتم اوپا گف جانم گفتم میشه بریم لب دریا بشینیم؟ گف باشه و رفتیم سمت لب دریا و اونجا نشستیم کنار هم و من یکم سردم بود و انگار تهیونگ متوجه شده بود که سوشرتش رو در اورد و روی شونه هام انداخت و منو بغل کرد لبخند زدم و به
آسمون خیره شدیم و به ستاره ها نگاه کردیم و بعد چند لحظه تهیونگ گف سانا گفتم جانم گف سانا میشه همیشه کنار هم باشیم؟ گفتم البته 😍 که تهیونگ چشماش رو به لبام دوخت و بعد آروم یکم سرش رو آورد جلو که فهمیدم چی میخواد منم لبخند زدم و لبام رو روی لباش گذاشتم و شروع به یه بوس آروم و لطیف کردیم...
تهیونگ خندید و گف باشه بیا سوار شو بریم گردش
سوار ماشینش شدیم و تهیونگ ماشین رو روشن کرد و به حرکت افتادیم که گف حالا کجا بریم؟
گفتم هر جا که اوپام بگه گف پس بریم ساحل
گفتم باچه و رفتیم سمت ساحل. وقتی رسیدیم و پیاده شدیم تهیونگ دستم رو گرفت و گف بیا تا لب دریا بدوییم و جیغ و فریاد بکشیم قبول کردم و تا لب دریا دست هم رو گرفتیم و دویدیم و کلی داد و جیغ راه انداختیم لب دریا که رسیدیم من نتونستم سرعتم رو کنترل کنم و افتادم تو آب و تهیونگ هم با من افتاد تو آب وقتی خودمون رو پیدا کردیم به صورت هم نگاه کردیم خندیدیم
[۸/۲۰، ۲۳:۵۲] Bts: بعدش باهم کلی از دریا صدف پیدا کردیم و به صداهاشون گوش کردیم و کلا 3ساعت با هم بازی کردیم و شنا کردیم و بعد چون خسته بودیم تهیونگ گف نزدیک ساحل یه ویلا داره و باهم رفتیم اونجا و خوابیدیم
1ساعت بعد
از زبان تهیونگ از خواب بیدار شدم و رفتم سمت اتاق خواب که سانا رو بیدار کنم برای اینکه سانا راحت باشه من تو کاناپه خوابیده بودم. وقتی در رو باز کردم دیدم خیلی ناز خوابیده کنارش رو تخت نشستم و یاد لباش افتادم سرم رو نزدیک لباش کردم و لباش رو یه لیس زدم که یکم تکون خورد ولی باز خوابید بعد شروع کردم لباش رو به بازی گرفتم که بیدار شد و هولم داد عقب با خنده گف چیکار میکنی؟ گفتم دارم بیبیم رو بیدار میکنم که لپاش گل انداخت و زود بلند شد و رفت تو خودم داشتم از خنده جر میخوردم🤭
[۸/۲۱، ۰:۱۵] Bts: از زبان یونا ساعت تقریبا 9شب بود که بیدار شدم و فهمیدم که هین گوش کردن به آهنگ خوابیدم زود بلند شدم و دیدم هیشکی خونه نیست و همه بیرونن منم حوصله اونارو نداشتم ولی نمیدونم چرا یه حس خاص و فوق العاده مزخرف داشتم هی دلم میخواست شوگا کنارم باشه و دلم یه لحظه برای امارت تنگ شد آخه چرا؟ مگه اونجا جای خوبی بود که دلم براش تنگ شده بود؟ میدونستم دیوونگی محض هس ولی حاضر شدم وسوار ماشینم شدم و با سرعت زیاد رفتم سمت امارت و وقتی رسیدم ساعت10شب بود از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت نگهبانی امارت و گفتم میشه در رو باز کنین ولی هرچی میگفتم که من دزد یا جاسوس نیستم نگهبان قبول نمیکرد که یه صدای آشنا شنیدم اون شوگا بود که گف در رو باز کنین نگهبان در دروازه امارت رو باز کرد و شوگا رو دیدم که داره لبخند میزنه یه لحظه دلم ریخت و منم لبخند زدم ولی زود محوش کردم و گفتم سلام گف سلام اینجا چیکار داشتی؟ گفتم اومدم چون دلم واسه امارت تنگ شده بود گف واقعا؟ نکنه دلت واسه کسی تنگ شده باشه؟ اخم کردم و گفتم شوگا حوصله شوخی های بیمزه تو رو ندارم خندید و گف باشه باشه بیا تو رفتم تو و خدمتکاران شروع کردن به پذیرایی از من. از زبان سانا ساعت 10شب بود و منو تهیونگ حوصلمون سر رفته بود و رو کاناپه ولو شده بودیم که سکوت رو شکستم و گفتم اوپا گف جانم گفتم میشه بریم لب دریا بشینیم؟ گف باشه و رفتیم سمت لب دریا و اونجا نشستیم کنار هم و من یکم سردم بود و انگار تهیونگ متوجه شده بود که سوشرتش رو در اورد و روی شونه هام انداخت و منو بغل کرد لبخند زدم و به
آسمون خیره شدیم و به ستاره ها نگاه کردیم و بعد چند لحظه تهیونگ گف سانا گفتم جانم گف سانا میشه همیشه کنار هم باشیم؟ گفتم البته 😍 که تهیونگ چشماش رو به لبام دوخت و بعد آروم یکم سرش رو آورد جلو که فهمیدم چی میخواد منم لبخند زدم و لبام رو روی لباش گذاشتم و شروع به یه بوس آروم و لطیف کردیم...
۱۷.۸k
۰۸ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.