p.63 Rosaline
هرچی میگفتم جواب نمیداد...فقط بهم زل زده بود...به سقف نگاه کردم اشکام نریزن
_اگه دخترا نبودن...یه بلایی سر خودمواین بچه میاوردم...باورت میشه به یونگ سوک شیر نمیدادم؟نمیخواستم باشه...در این حد دلم سنگ شده بود
اشکام سرازیر شد رو گونه هام...
_چرا؟ فقط بخاطر اینکه توبهم اعتماد نداشتی...
یونگ سوک رو خوابوند رو زمین ومحکم بغلم کرد
+من باعث شدم اینقد سختی بکشی...بهت قول میدم جبرانش کنم رائل...
_جبران نمیخوام ازت...فقط میخوام پدر خوبی برا یونگ سوک باشی که منم بخاطر بلاهایی که سرش اوردم دیگه عذاب وجدان نداشته باشم...
خودشو ازم جدا کرد و دستمو گرفت
+یه شوهر خوب برای تو...یه پدرخوب برای یونگسوک
لبخند زدم
_یه پدر خوب برای یونگ سوک...
دستشو کشید روی صورتم واشکامو پاک کرد...
+یه شوهرخوب برای تو...
واروم اومد سمتم و گونه مو بوسید...خجالت کشیدم
زد زیر خنده
+هنوزم خجالت میکشی؟..
چیزی نگفتم
+این بچه...
و ساکت شدبه زور جلوی خندشو گرفته بود... با صدای بلند گفتم:
_هیییی سر به سرم نذاررررر
دستاشو حلقه کرد دور شونه م و مثل گربه سرشو کرد توگردنم...مور مورمشد...خندیدم و پسشزدم
_برواونور...لوس
بعد نگاش کردم...شروع کرد ادا در اوردن...نتونستم جلوی خندمو بگیرم...
خودشم از شدت خنده نمیتونست حرف بزنه
یهو صدای زنگ ایفون بلند شد...کوکرفت و نگاه کرد
+جیمینه...
موهامو دادم پشت گوشم..باید یه جوری رفتار میکردمکه انگار یه ساله جیمینوندیدم... چون کوکخبر نداشت که با جیمین در ارتباطم...
بعد از چند دقیقه در باز شد وجیمین اومد داخل...با دیدن من شوکه شد...
از جام پاشدم و با یه لبخند که معلوم بود الکیه گفتم:
_سلام اقای پارک...
+ک...کییییی... اومدی تو؟
کوک مشکوکنگاش کرد
وای داشت گند میزد...
_خیلی وقت میشه ندیدمتون...
یکم همونطوری مونده بود...بعدش سرشوتکون داد
+اها بله بله...خوشحال شدم...
بعد با دیدن یونگسوک دویید سمتش و با خنده بغلش کرد
+عشق عمو جیمین چطوره؟
کوک گفت:
+مگه میدونی این بچه کیه؟
جیمین دوباره همونطور سرجاش موند...
وای داشت خرابکاریمیکرد...
رفتم سمتش ویونگ سوک رو ازش گرفتم
_خب شبیه توعه بخاطر همین شناخته
و یه لبخند مزخرف تحویلش دادم...
دستاشوتوجیبش کرد و رفت سمت جیمین...
جیمین اب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت
+تومیدونستی نه؟
سرشو تکون داد
+ن...نه چیو بدونم
چسبید به دیوار...
رفتم سمتشون...
_کوک..داری اشتباه میکنی
+من مطمئنم جیمین یه چیزی میدونسته به من نگفته...
جیمین به سقف نگاه کرد و لبخند زد... واقعا توی این وضعیت چطور میتونست اینقد خونسرد باشه؟
+چرا چیزی بهم نگفتی؟
جیمین ابروشو داد بالا
+چون این دختر بیچاره رو اذیت کردی
کوکپوزخند زد
+تو طرف منی یا رائل؟
+طرف مظلوم...
دوباره پوزخند زد و از جیمین فاصله گرفت
+دیدی چقدرعذاب کشیدم جیمین... جایی نبود که نگشته باشم دنبال رائل...چطور تونستی ازم مخفی کنی...
+من عذاب کشیدنای رائلم دیدم...
+خب چرا به من نگفتی که نزارم سختی بکشه؟
_من بهش گفتم...
کوک رو کرد سمتم
+ازش طرفداری نکن
_من نمیخواستم بفهمی یونگسوک بچهتوعه...اصلا نمیخواستم بفهمی کجا زندگی میکنم...بخاطر همین به جیمین گفتم بهت چیزینگه
پوزخند زد
+کارهمتون شده دروغ گفتن...نمیدونم باید به کی اعتماد کنم...
جیمین گفت:
+این دوری واسه جفتتون لازم بود
کوک داد زد:
+تونمیتونی بگی چی واسه من لازمه...
جیمین ساکت شد...
_کوک...الان که من اینجام...چرا اینجوری میکنی
ازجاشپاشد و دوباره رفت سمت جیمین ویقشو گرفت
+اگه به احترام رفاقتمون نبود همینجا خونتومیریختم...خائن...
جیمین پوزخند زد
+بزن توگوشم... هرکاری دوست داری بکن...ولیمن اگه بازم برگردم به عقب بهتوچیزینمیگم...چونتو رفتارت اشتباهه وانگار نمیخوایدرستش کنی...
یونگ سوک رو گذاشتم زمین و رفتم بینشون و از هم جداشون کردم
و صورت کوک رو بین دستام گرفتم
_بهمن نگاه کن یه دقیقه...
بهم زل زد...فکشمیلرزید...
_اروم باش...
جیمین پوزخند زد
+من میرم...
راه افتاد سمت در...
+لباساییم که گفتی دمدره...ور دارین...ورفت بیرون..
_اگه دخترا نبودن...یه بلایی سر خودمواین بچه میاوردم...باورت میشه به یونگ سوک شیر نمیدادم؟نمیخواستم باشه...در این حد دلم سنگ شده بود
اشکام سرازیر شد رو گونه هام...
_چرا؟ فقط بخاطر اینکه توبهم اعتماد نداشتی...
یونگ سوک رو خوابوند رو زمین ومحکم بغلم کرد
+من باعث شدم اینقد سختی بکشی...بهت قول میدم جبرانش کنم رائل...
_جبران نمیخوام ازت...فقط میخوام پدر خوبی برا یونگ سوک باشی که منم بخاطر بلاهایی که سرش اوردم دیگه عذاب وجدان نداشته باشم...
خودشو ازم جدا کرد و دستمو گرفت
+یه شوهر خوب برای تو...یه پدرخوب برای یونگسوک
لبخند زدم
_یه پدر خوب برای یونگ سوک...
دستشو کشید روی صورتم واشکامو پاک کرد...
+یه شوهرخوب برای تو...
واروم اومد سمتم و گونه مو بوسید...خجالت کشیدم
زد زیر خنده
+هنوزم خجالت میکشی؟..
چیزی نگفتم
+این بچه...
و ساکت شدبه زور جلوی خندشو گرفته بود... با صدای بلند گفتم:
_هیییی سر به سرم نذاررررر
دستاشو حلقه کرد دور شونه م و مثل گربه سرشو کرد توگردنم...مور مورمشد...خندیدم و پسشزدم
_برواونور...لوس
بعد نگاش کردم...شروع کرد ادا در اوردن...نتونستم جلوی خندمو بگیرم...
خودشم از شدت خنده نمیتونست حرف بزنه
یهو صدای زنگ ایفون بلند شد...کوکرفت و نگاه کرد
+جیمینه...
موهامو دادم پشت گوشم..باید یه جوری رفتار میکردمکه انگار یه ساله جیمینوندیدم... چون کوکخبر نداشت که با جیمین در ارتباطم...
بعد از چند دقیقه در باز شد وجیمین اومد داخل...با دیدن من شوکه شد...
از جام پاشدم و با یه لبخند که معلوم بود الکیه گفتم:
_سلام اقای پارک...
+ک...کییییی... اومدی تو؟
کوک مشکوکنگاش کرد
وای داشت گند میزد...
_خیلی وقت میشه ندیدمتون...
یکم همونطوری مونده بود...بعدش سرشوتکون داد
+اها بله بله...خوشحال شدم...
بعد با دیدن یونگسوک دویید سمتش و با خنده بغلش کرد
+عشق عمو جیمین چطوره؟
کوک گفت:
+مگه میدونی این بچه کیه؟
جیمین دوباره همونطور سرجاش موند...
وای داشت خرابکاریمیکرد...
رفتم سمتش ویونگ سوک رو ازش گرفتم
_خب شبیه توعه بخاطر همین شناخته
و یه لبخند مزخرف تحویلش دادم...
دستاشوتوجیبش کرد و رفت سمت جیمین...
جیمین اب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت
+تومیدونستی نه؟
سرشو تکون داد
+ن...نه چیو بدونم
چسبید به دیوار...
رفتم سمتشون...
_کوک..داری اشتباه میکنی
+من مطمئنم جیمین یه چیزی میدونسته به من نگفته...
جیمین به سقف نگاه کرد و لبخند زد... واقعا توی این وضعیت چطور میتونست اینقد خونسرد باشه؟
+چرا چیزی بهم نگفتی؟
جیمین ابروشو داد بالا
+چون این دختر بیچاره رو اذیت کردی
کوکپوزخند زد
+تو طرف منی یا رائل؟
+طرف مظلوم...
دوباره پوزخند زد و از جیمین فاصله گرفت
+دیدی چقدرعذاب کشیدم جیمین... جایی نبود که نگشته باشم دنبال رائل...چطور تونستی ازم مخفی کنی...
+من عذاب کشیدنای رائلم دیدم...
+خب چرا به من نگفتی که نزارم سختی بکشه؟
_من بهش گفتم...
کوک رو کرد سمتم
+ازش طرفداری نکن
_من نمیخواستم بفهمی یونگسوک بچهتوعه...اصلا نمیخواستم بفهمی کجا زندگی میکنم...بخاطر همین به جیمین گفتم بهت چیزینگه
پوزخند زد
+کارهمتون شده دروغ گفتن...نمیدونم باید به کی اعتماد کنم...
جیمین گفت:
+این دوری واسه جفتتون لازم بود
کوک داد زد:
+تونمیتونی بگی چی واسه من لازمه...
جیمین ساکت شد...
_کوک...الان که من اینجام...چرا اینجوری میکنی
ازجاشپاشد و دوباره رفت سمت جیمین ویقشو گرفت
+اگه به احترام رفاقتمون نبود همینجا خونتومیریختم...خائن...
جیمین پوزخند زد
+بزن توگوشم... هرکاری دوست داری بکن...ولیمن اگه بازم برگردم به عقب بهتوچیزینمیگم...چونتو رفتارت اشتباهه وانگار نمیخوایدرستش کنی...
یونگ سوک رو گذاشتم زمین و رفتم بینشون و از هم جداشون کردم
و صورت کوک رو بین دستام گرفتم
_بهمن نگاه کن یه دقیقه...
بهم زل زد...فکشمیلرزید...
_اروم باش...
جیمین پوزخند زد
+من میرم...
راه افتاد سمت در...
+لباساییم که گفتی دمدره...ور دارین...ورفت بیرون..
۳.۸k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.