part 61
#part_61
#فرار
خیلی اذیت میشم آخرین پله رو پایین اومدم و از شانس نخود کیشمیشی من کتی جون دقیقا نشسته بود کنار ارسلان و یه چیزی تو فنجون میل میکردن منم سعی کردم لبخند بزنم نشستم کنار ارسلان
- سلام عصر بخیر
ارسلانم دستشو دور شونه هام حلقه کرد
- عصر توهم بخیر عزیز دلم
کتی جونم سلام کرد و دخترا بعد که برا همه قهوه اوردن رفتن و شروع کردن صحبت کردن ولی من حواسم نبود توفکر دیانا بودم داستانش احساسش فوری سرمو تکون دادم تا حواسم پرت بشه باصدای دیانا ریشه افکارم پاره شد
- مگه نه نیکا !؟
گیح نگاش کردم
- چی ؟؟
ارسلان فشار کوچیکی به بازوم داد فهمید کال پرت بودم
- الان داشتیم میگفتیم باید به مناسبت اومدن مامان یه جشن حسابی بگیریم حواست نبود عزیزم ؟؟
واسه اینکه سوتی قبلیمو جبران کنم لبخند قشنگی زدمو با ذوق نگاشون کردم
- عالیهههه ! من موافقم
کتی جون لبخند مهربونی بهم زد
- قربونت گلم من که حرفی ندارم
لبخند نشست رو لب دیانا و دستاشو بهم کوبید
- این مهمونی عجب مهمونی بشه !!خیلی دلم یه دور همی میخواست
کافه مشغول بازی کردن با پایین سارافنم شدم دور همی ؟؟ من که کسیو نمیشناختم یاد دور همیای خودمون افتادم خنده هامون شیطنتام اه ارومی کشیدم ارسلان جون کنارم و از قرار معلوم چسبیده بود بهم کلا حرکاتم دستش بود واسه همین فهمید خسته شدم گفت
- کسی شام نمیخواد؟
کتی جون فوری جواب داد
- توخونه نباشیم من میخوام
- یعنی بریم بیرون !؟
- اره بابا دلم واسه تهران یه ذره شده بریم یه دورم بزنیم
تا اسم بیرون اومد من به وضوح رنگم پرید !! وای نه اصلا از بیرون خاطره خوبی نداشتم دوباره نه ناخوداگاه دست ارسلانو گرفتم تو دستامو محکم فشار دادم باتعجب برگشت سمتم و خیره شد به چشمام پسر تیزی بود و فوری متوجه ترس توی چهرم شد
#فرار
خیلی اذیت میشم آخرین پله رو پایین اومدم و از شانس نخود کیشمیشی من کتی جون دقیقا نشسته بود کنار ارسلان و یه چیزی تو فنجون میل میکردن منم سعی کردم لبخند بزنم نشستم کنار ارسلان
- سلام عصر بخیر
ارسلانم دستشو دور شونه هام حلقه کرد
- عصر توهم بخیر عزیز دلم
کتی جونم سلام کرد و دخترا بعد که برا همه قهوه اوردن رفتن و شروع کردن صحبت کردن ولی من حواسم نبود توفکر دیانا بودم داستانش احساسش فوری سرمو تکون دادم تا حواسم پرت بشه باصدای دیانا ریشه افکارم پاره شد
- مگه نه نیکا !؟
گیح نگاش کردم
- چی ؟؟
ارسلان فشار کوچیکی به بازوم داد فهمید کال پرت بودم
- الان داشتیم میگفتیم باید به مناسبت اومدن مامان یه جشن حسابی بگیریم حواست نبود عزیزم ؟؟
واسه اینکه سوتی قبلیمو جبران کنم لبخند قشنگی زدمو با ذوق نگاشون کردم
- عالیهههه ! من موافقم
کتی جون لبخند مهربونی بهم زد
- قربونت گلم من که حرفی ندارم
لبخند نشست رو لب دیانا و دستاشو بهم کوبید
- این مهمونی عجب مهمونی بشه !!خیلی دلم یه دور همی میخواست
کافه مشغول بازی کردن با پایین سارافنم شدم دور همی ؟؟ من که کسیو نمیشناختم یاد دور همیای خودمون افتادم خنده هامون شیطنتام اه ارومی کشیدم ارسلان جون کنارم و از قرار معلوم چسبیده بود بهم کلا حرکاتم دستش بود واسه همین فهمید خسته شدم گفت
- کسی شام نمیخواد؟
کتی جون فوری جواب داد
- توخونه نباشیم من میخوام
- یعنی بریم بیرون !؟
- اره بابا دلم واسه تهران یه ذره شده بریم یه دورم بزنیم
تا اسم بیرون اومد من به وضوح رنگم پرید !! وای نه اصلا از بیرون خاطره خوبی نداشتم دوباره نه ناخوداگاه دست ارسلانو گرفتم تو دستامو محکم فشار دادم باتعجب برگشت سمتم و خیره شد به چشمام پسر تیزی بود و فوری متوجه ترس توی چهرم شد
۲.۲k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.