زمان یخ زده
part ²²
مینهو: پس مبارکه.هفتهی آینده عروسی شما.
جین: خیلی خوبه امپراطور
مینهو: الان میتونی بری
یانگهی: ب..بله...چشم
وقتی که گفت باید....عروس ما بشی...انگار قلبم به هزار تیکه تبدیل شد. بغض گلوم رو گرفته بود و نمیزاشت که چیزی بگم
میخواستم زار زار به حال خودم گریه کنم
با اندوه زیادی بیرون رفتم
تهیونگ دم در منتظر من بود
با دیدنش....نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه
اما من اونو دوست دارم...نمیتونم....با یکی دیگه ازدواج کنم!
ته: یانگهی! چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
یانگهی: فقط....فقط منو از اینجا ببر...برات همه چیو میگم
تهیونگ یانگهی رو براید استایل بغل کرد و از اونجا بردش
ته: خوب....حالا بگو چیشده
اما من هنوزم گریه میکردم
ته: یانگهی داری منو میترسونی بگو!
یانگهی: ت..تهیونگ...ما....ما نمیتونیم که....باهم باشیم
《یانگهی همهی حرفاش با گریه هست》
ته: چی؟ چرا این حرفو میزنی؟
یانگهی: امپراطور....گفت که....میخواد....میخواد....
ته: میخواد چی یانگهی بگو دیگه!
یانگهی: میخواد که من با ولیعهد سوکجین.....ازدواج کنم!
ته: چیی؟ مگه الکیه! اون باید با یه....یه دختر خیلی خیلی پولدار ازدواج کنه!
یانگهی: اما....مثل اینکه اونا....منو انتخاب کردن
《یانگهی با چشمای اشکی و نگاهی پر از درد به تهیونگ گفت:》
یانگهی: انگار....دنیا نمیخواد که......ما باهم باشیم!
《تهیونگ درحالی که قطره اشکی از روی صورتش میریخت گفت:》
ته: اما....من نمیتونم بدون تو زندگی کنم!
یانگهی: فک کردی من میتونم؟ نمیتونم.....نمیتونم با اون ازدواج کنم!
ته: اما اگه امپراطور گفته....دیگه نمیشه کاریش کرد
یانگهی: تهیونگ.....من نمیخوام با اون ازدواج کنم
ته: باید باهاش ازدواج کنی....کاریش هم نمیشه کرد!
و بعد از اون تهیونگ پاشد و از اونجا رفت
و یانگهی هم که از این ماجرا خیلی ناراحت بود همونجا نشست و کلی گریه کرد
ویو شوگا:
《از اینجا دیگه شوگا نقش مهمی میشه!》
خدمتکار عمو شینوو 《اگه یادتون نیست پارت ¹² یه اشارهی کوچیک بهش کردم》
گفته بود که باید برگردم به گونگهسونگ "شهر قدیم کره" تا بینمش
از آقای کیم و همسرشون خداحافظی کردم و برگشتم گونهسونگ
شوگا: سلام عمو جان
شین وو: سلام یونگی.
شوگا: مثل اینکه کارم داشتید
شین وو: بله.میخواستم چیز مهمی رو بهت بگم!
شوگا: میشنوم
شین وو: یادته.....وقتی پدر و مادرت از دنیا رفتند...خواهرت تازه به دنیا اومده بود؟
شوگا: چطور میتونه یادم نباشه؟ توی یک روز همهی اعضای خانوادم رو از دست دادم! فقط به وسیلهی خاندان سلطنتی!
شین وو: باید بگم که.....تو همهی اعضای خانوادت رو از دست ندادی!
شوگا: منظورت چیه عمو؟
شین وو: خواهر تو....زنده هست!
شوگا: این یه شوخیه دیگه عمو؟
شین وو: خواهرت.......
مینهو: پس مبارکه.هفتهی آینده عروسی شما.
جین: خیلی خوبه امپراطور
مینهو: الان میتونی بری
یانگهی: ب..بله...چشم
وقتی که گفت باید....عروس ما بشی...انگار قلبم به هزار تیکه تبدیل شد. بغض گلوم رو گرفته بود و نمیزاشت که چیزی بگم
میخواستم زار زار به حال خودم گریه کنم
با اندوه زیادی بیرون رفتم
تهیونگ دم در منتظر من بود
با دیدنش....نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه
اما من اونو دوست دارم...نمیتونم....با یکی دیگه ازدواج کنم!
ته: یانگهی! چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
یانگهی: فقط....فقط منو از اینجا ببر...برات همه چیو میگم
تهیونگ یانگهی رو براید استایل بغل کرد و از اونجا بردش
ته: خوب....حالا بگو چیشده
اما من هنوزم گریه میکردم
ته: یانگهی داری منو میترسونی بگو!
یانگهی: ت..تهیونگ...ما....ما نمیتونیم که....باهم باشیم
《یانگهی همهی حرفاش با گریه هست》
ته: چی؟ چرا این حرفو میزنی؟
یانگهی: امپراطور....گفت که....میخواد....میخواد....
ته: میخواد چی یانگهی بگو دیگه!
یانگهی: میخواد که من با ولیعهد سوکجین.....ازدواج کنم!
ته: چیی؟ مگه الکیه! اون باید با یه....یه دختر خیلی خیلی پولدار ازدواج کنه!
یانگهی: اما....مثل اینکه اونا....منو انتخاب کردن
《یانگهی با چشمای اشکی و نگاهی پر از درد به تهیونگ گفت:》
یانگهی: انگار....دنیا نمیخواد که......ما باهم باشیم!
《تهیونگ درحالی که قطره اشکی از روی صورتش میریخت گفت:》
ته: اما....من نمیتونم بدون تو زندگی کنم!
یانگهی: فک کردی من میتونم؟ نمیتونم.....نمیتونم با اون ازدواج کنم!
ته: اما اگه امپراطور گفته....دیگه نمیشه کاریش کرد
یانگهی: تهیونگ.....من نمیخوام با اون ازدواج کنم
ته: باید باهاش ازدواج کنی....کاریش هم نمیشه کرد!
و بعد از اون تهیونگ پاشد و از اونجا رفت
و یانگهی هم که از این ماجرا خیلی ناراحت بود همونجا نشست و کلی گریه کرد
ویو شوگا:
《از اینجا دیگه شوگا نقش مهمی میشه!》
خدمتکار عمو شینوو 《اگه یادتون نیست پارت ¹² یه اشارهی کوچیک بهش کردم》
گفته بود که باید برگردم به گونگهسونگ "شهر قدیم کره" تا بینمش
از آقای کیم و همسرشون خداحافظی کردم و برگشتم گونهسونگ
شوگا: سلام عمو جان
شین وو: سلام یونگی.
شوگا: مثل اینکه کارم داشتید
شین وو: بله.میخواستم چیز مهمی رو بهت بگم!
شوگا: میشنوم
شین وو: یادته.....وقتی پدر و مادرت از دنیا رفتند...خواهرت تازه به دنیا اومده بود؟
شوگا: چطور میتونه یادم نباشه؟ توی یک روز همهی اعضای خانوادم رو از دست دادم! فقط به وسیلهی خاندان سلطنتی!
شین وو: باید بگم که.....تو همهی اعضای خانوادت رو از دست ندادی!
شوگا: منظورت چیه عمو؟
شین وو: خواهر تو....زنده هست!
شوگا: این یه شوخیه دیگه عمو؟
شین وو: خواهرت.......
۳.۲k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.