پارت10
#پارت10
ماهنقرهای
اون متنفره از پدرش... از اون حکومت... از اون کشور...
چرا؟
چون تنها همدمش... مادرش... تنها کسی که بیشتر از هر کسی بهش اهمیت میداده رو اونجا از دست داده...
دلیلش چی بوده؟
احمق بازی های پدرش...
اما... چطور؟
چون انقد بی رحم بود که همسرشو... بخاطر رسیدن و فتح کردن یه کشور دیگه فدا کرد...
یه آدم چقدر میتونه بی رحم باشه..؟
مادرش بار ها و بارها داستان رسیدنشون به هم دیگه رو برای ا/ت بازگو کرده بود..
اما بعد از مرگش...
ا/ت فکر میکرد همه اونا دروغه...
چون به نظر من روزای خوشی و خوبی رو نمیشه به راحتی فراموش کرد... مگه نه؟
-شاید اگه پای پول و مقامومرتبه وسط بیاد بشه...
مروارید های کوچیک رو گونشو پس زد..
دلش آغوش مادرشو میخواست...
چشماشو بست و غرق خاطرات گذشته شد...
(فلش بک به قبل از مرگ مادر ا/ت)
-ماماننن میشه موهامو شونه کنی؟
پشت به مامانش نشست...
-ا/ت.. دختر کوچولوی نازم... میتونی بهم قول بدی..
-چه.. قولی.. چه قولی بدم مامان جون؟
-اینکه اگه یروزی رسید و من کنارت نبودم.. تمام حواست به پدرت باشه.. کسی که به مقام میرسه.. دیگه نمیتونه رفتاراش.. حرفاش.. زندگیش رو کنترل کنه... تمامه فکر و ذکرش میشه داراییش... جلوی اون زانو میزنه و ازون میخواد که کنترل کننده زندگیش باشع...
-مادر... من هیچوقت نمیتونم به خوبی شما پدرو کنترل کنم... و غیر از اون شما تا ابد پیش ما هستین.. پس نیازی به قول گرفتن نیست...
-ا/ت ازت خواهش میکنم حرفام رو نادیده نگیر... من نمیخوام مردم این کشور تقاص زندگی ما رو بدن...
-مادر.. نگرانیتون بی دلیله.. قرارنیس اتفاقی بیوفته...
-باشه... اما یادت باشه خودتو نجات بدی..ازین کشور برو.. تا میتونی از پدرت دورشو... نزار دستش بهت برسه..
-اون هیچوقت به دخترش آسیب نمیزنه اینو مطمئن باش...اما برای اینکه خیالتو راحت کنم...باشه قول میدم...
بوسه ای به سرش زد..
-نگرانتم ا/ت... خیلی زیاد..
ا/ت دستای مادرشو گرفت...
-مامان... چیزی شده؟ چرا انقد نگرانی؟ چرا داری ازم قول میگیری؟ نکنه اتفاقی قراره بیوفته...
-چیزی نیست قشنگم...
-نمیدونم چجوری... اما همیشه با یکبار گفتن، حرفتو قبول میکنم...
حالاهم با اینکه ظاهر نگرانتو میبینم... اما بازم خیالم راحته چون تو گفتی چیزی نیست...
-بعد از من شاد باش...باشه؟
- مادر هیچوقت نمیتونم به روزی که تو توش نیستی فکر کنم...چون... هیچ آغوشی مثل آغوش تو برام نرم نیست... نوازش هیچکس برام مثل نوازش تو گرم نیست... هیچکس نمیتونه منو مثل تو انقد راحت آروم کنه...
-پیداش میکنی... کسی مثل منو... فقط کافیه چشماتو باز کنی و با دقت نگاه کنی...
در باز شد... و خدمتکاری اومد تو...
-بانو... باید بریم...
ا/ت برگشت... تازه داشت صورته خیس از اشک مادرشو میدید...
-مادر... چرا.. چرا..
-چیزی نیس عزیزم...
از جا بلند شد..
-من باید برم دخترم... حرفایی که بهت زدمو فراموش نکن...
-اما..مامان...
-خدانگهدار فرشته کوچولوم..
اون آخرین دیدارشون بود و
بهتر شد...چون فرشته کوچولو همونجا خوابید و جنازه مادرشو تو لباس خونین ندید...
(پایان فلش بک)
ماهنقرهای
اون متنفره از پدرش... از اون حکومت... از اون کشور...
چرا؟
چون تنها همدمش... مادرش... تنها کسی که بیشتر از هر کسی بهش اهمیت میداده رو اونجا از دست داده...
دلیلش چی بوده؟
احمق بازی های پدرش...
اما... چطور؟
چون انقد بی رحم بود که همسرشو... بخاطر رسیدن و فتح کردن یه کشور دیگه فدا کرد...
یه آدم چقدر میتونه بی رحم باشه..؟
مادرش بار ها و بارها داستان رسیدنشون به هم دیگه رو برای ا/ت بازگو کرده بود..
اما بعد از مرگش...
ا/ت فکر میکرد همه اونا دروغه...
چون به نظر من روزای خوشی و خوبی رو نمیشه به راحتی فراموش کرد... مگه نه؟
-شاید اگه پای پول و مقامومرتبه وسط بیاد بشه...
مروارید های کوچیک رو گونشو پس زد..
دلش آغوش مادرشو میخواست...
چشماشو بست و غرق خاطرات گذشته شد...
(فلش بک به قبل از مرگ مادر ا/ت)
-ماماننن میشه موهامو شونه کنی؟
پشت به مامانش نشست...
-ا/ت.. دختر کوچولوی نازم... میتونی بهم قول بدی..
-چه.. قولی.. چه قولی بدم مامان جون؟
-اینکه اگه یروزی رسید و من کنارت نبودم.. تمام حواست به پدرت باشه.. کسی که به مقام میرسه.. دیگه نمیتونه رفتاراش.. حرفاش.. زندگیش رو کنترل کنه... تمامه فکر و ذکرش میشه داراییش... جلوی اون زانو میزنه و ازون میخواد که کنترل کننده زندگیش باشع...
-مادر... من هیچوقت نمیتونم به خوبی شما پدرو کنترل کنم... و غیر از اون شما تا ابد پیش ما هستین.. پس نیازی به قول گرفتن نیست...
-ا/ت ازت خواهش میکنم حرفام رو نادیده نگیر... من نمیخوام مردم این کشور تقاص زندگی ما رو بدن...
-مادر.. نگرانیتون بی دلیله.. قرارنیس اتفاقی بیوفته...
-باشه... اما یادت باشه خودتو نجات بدی..ازین کشور برو.. تا میتونی از پدرت دورشو... نزار دستش بهت برسه..
-اون هیچوقت به دخترش آسیب نمیزنه اینو مطمئن باش...اما برای اینکه خیالتو راحت کنم...باشه قول میدم...
بوسه ای به سرش زد..
-نگرانتم ا/ت... خیلی زیاد..
ا/ت دستای مادرشو گرفت...
-مامان... چیزی شده؟ چرا انقد نگرانی؟ چرا داری ازم قول میگیری؟ نکنه اتفاقی قراره بیوفته...
-چیزی نیست قشنگم...
-نمیدونم چجوری... اما همیشه با یکبار گفتن، حرفتو قبول میکنم...
حالاهم با اینکه ظاهر نگرانتو میبینم... اما بازم خیالم راحته چون تو گفتی چیزی نیست...
-بعد از من شاد باش...باشه؟
- مادر هیچوقت نمیتونم به روزی که تو توش نیستی فکر کنم...چون... هیچ آغوشی مثل آغوش تو برام نرم نیست... نوازش هیچکس برام مثل نوازش تو گرم نیست... هیچکس نمیتونه منو مثل تو انقد راحت آروم کنه...
-پیداش میکنی... کسی مثل منو... فقط کافیه چشماتو باز کنی و با دقت نگاه کنی...
در باز شد... و خدمتکاری اومد تو...
-بانو... باید بریم...
ا/ت برگشت... تازه داشت صورته خیس از اشک مادرشو میدید...
-مادر... چرا.. چرا..
-چیزی نیس عزیزم...
از جا بلند شد..
-من باید برم دخترم... حرفایی که بهت زدمو فراموش نکن...
-اما..مامان...
-خدانگهدار فرشته کوچولوم..
اون آخرین دیدارشون بود و
بهتر شد...چون فرشته کوچولو همونجا خوابید و جنازه مادرشو تو لباس خونین ندید...
(پایان فلش بک)
۱۲.۶k
۱۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.