part:2. name:guess
_چیی؟
_همین که شنیدی تا نیم ساعت دیگه آماده باش میام دنبالت خدافظ
وقطع کرد
از کی تاحالا برای من زن میگیره کو..نی؟
از جام بلند شدم و یه تیپ معمولی زدم موهام شونه کردم ساعتم دستم انداختم و کفشامو پام کردم بیرون رفتم که شوگارو با ماشین جلوی در دیدم سوار شدم که با لبخند پهنی گفت
_چطوری داداش؟
پوکر گفتم
_لال شو
لبخندش از بین رفت پوکر گفت
_ممنون واقعن خوشحال شدم از هم صحبتی باهات
_بدون اجازه م با دشمن خونی کوک قرار ازدواج میزاری انتظار داری باهات روبوسی کنم؟
_اه کوکی ول کن دیگه تموم شده تازه دختر رئیس چان از تو خیلی خوشش میاد واقعنم جذاب ک.ثافت ..
بهش یه نگاه کردم گفتم
_خوب اینقدر که ازش تعریف میکنی نظرت چی خودت باهاش ازدواج کنی ؟
چپ چپ بهم نگاه کرد گفت
_لال شو
با اخم برگشتم سمتش که گفت
_خیلی باشه گوه خوردم حالا اینارو ول کن حرکت کنیم که دیر شد
به عمارت چان که رسیدیم خدمتکار ها و آقای چان برای خوش آمد گویی بیرون وایساده بودن ماشین پارک کرد که پیاده شدم آقای چان به سمتم اومد و گفت
_سلام تهیونگ جان خیلی خوشحالم که دوباره ملاقاتت میکنم خیلی منتظر دیدنت بودم
مثل همیشه بدون هیچ لبخندی پوزخند کمرنگی زدم گفتم
_منم خیلی خوشحالم ملاقاتتون میکنم آقای چان
با لبخند گفت
_اوه اینجوری صدام نکن راحت باش بهم بگو پدر نا سلامتی قراره همسر دخترم بشی
سری تکون دادم وارد عمارت شدیم منو یونگی کنار هم نشستیم که رزی دختر آقای چان از پله ها پایین اومد و به سمت ما اومد و پیش پدرش و روبه روی ما نشست با لبخندی روبه من گفت
_خوشحالم میبینمت تهیونگ
سری تکون دادم که آقای چان شروع کرد به صحبت
_خوب همونطور که میدونید اینجا جمع شدیم که باهم راجبه ازدواج شما دوتا صحبت کنیم و اینکه چجوری برگزار بشه و نظر من اینکه خیلی زود ازدواج کنید یعنی تا ۱ماه آینده
دستمو برای گفتن چیزی بالا بردم لب زدم
_آقای چان این قرار من تعیین نکرده بودم و یهویی شد و یونگی بدون هماهنگی من حرف ازدواج به شما گفته بود وا باید بدونید من قصد ازدواج نه با دختر شما نه شخصه دیگه ای رو ندارم و خیال دارم تنها زندگی کنم ...
میخواست حرفی بزنه که ادامه دادم
_و فکر نکنم حرفی باقی مونده باشه که شما بخواید بکید آقای چان
از جام بلند شدم و گفتم
_از اینکه ملاقاتتون کردم خوشحال شدم
و به سمت در رفتم که یونگی بهت زده پشت سرم اومد باهم سوار ماشین شدیم حرکت کردیم که یونگی با عصبانیت گفت
_این کارو به سختی کردم و تو با یه جمله خرابش کردی اصن تقصیر منه که نگران توم به من چه هرجور میخای رفتار کن آخرش میبینیم که ضرر میکنه
پوکر لب زدم
_نگران من نباش من آدم بالغیم میدونم چجوری باید زندگی کنم
میخواست حرفی بزنه که گوشيش زنگ خورد و ...
_همین که شنیدی تا نیم ساعت دیگه آماده باش میام دنبالت خدافظ
وقطع کرد
از کی تاحالا برای من زن میگیره کو..نی؟
از جام بلند شدم و یه تیپ معمولی زدم موهام شونه کردم ساعتم دستم انداختم و کفشامو پام کردم بیرون رفتم که شوگارو با ماشین جلوی در دیدم سوار شدم که با لبخند پهنی گفت
_چطوری داداش؟
پوکر گفتم
_لال شو
لبخندش از بین رفت پوکر گفت
_ممنون واقعن خوشحال شدم از هم صحبتی باهات
_بدون اجازه م با دشمن خونی کوک قرار ازدواج میزاری انتظار داری باهات روبوسی کنم؟
_اه کوکی ول کن دیگه تموم شده تازه دختر رئیس چان از تو خیلی خوشش میاد واقعنم جذاب ک.ثافت ..
بهش یه نگاه کردم گفتم
_خوب اینقدر که ازش تعریف میکنی نظرت چی خودت باهاش ازدواج کنی ؟
چپ چپ بهم نگاه کرد گفت
_لال شو
با اخم برگشتم سمتش که گفت
_خیلی باشه گوه خوردم حالا اینارو ول کن حرکت کنیم که دیر شد
به عمارت چان که رسیدیم خدمتکار ها و آقای چان برای خوش آمد گویی بیرون وایساده بودن ماشین پارک کرد که پیاده شدم آقای چان به سمتم اومد و گفت
_سلام تهیونگ جان خیلی خوشحالم که دوباره ملاقاتت میکنم خیلی منتظر دیدنت بودم
مثل همیشه بدون هیچ لبخندی پوزخند کمرنگی زدم گفتم
_منم خیلی خوشحالم ملاقاتتون میکنم آقای چان
با لبخند گفت
_اوه اینجوری صدام نکن راحت باش بهم بگو پدر نا سلامتی قراره همسر دخترم بشی
سری تکون دادم وارد عمارت شدیم منو یونگی کنار هم نشستیم که رزی دختر آقای چان از پله ها پایین اومد و به سمت ما اومد و پیش پدرش و روبه روی ما نشست با لبخندی روبه من گفت
_خوشحالم میبینمت تهیونگ
سری تکون دادم که آقای چان شروع کرد به صحبت
_خوب همونطور که میدونید اینجا جمع شدیم که باهم راجبه ازدواج شما دوتا صحبت کنیم و اینکه چجوری برگزار بشه و نظر من اینکه خیلی زود ازدواج کنید یعنی تا ۱ماه آینده
دستمو برای گفتن چیزی بالا بردم لب زدم
_آقای چان این قرار من تعیین نکرده بودم و یهویی شد و یونگی بدون هماهنگی من حرف ازدواج به شما گفته بود وا باید بدونید من قصد ازدواج نه با دختر شما نه شخصه دیگه ای رو ندارم و خیال دارم تنها زندگی کنم ...
میخواست حرفی بزنه که ادامه دادم
_و فکر نکنم حرفی باقی مونده باشه که شما بخواید بکید آقای چان
از جام بلند شدم و گفتم
_از اینکه ملاقاتتون کردم خوشحال شدم
و به سمت در رفتم که یونگی بهت زده پشت سرم اومد باهم سوار ماشین شدیم حرکت کردیم که یونگی با عصبانیت گفت
_این کارو به سختی کردم و تو با یه جمله خرابش کردی اصن تقصیر منه که نگران توم به من چه هرجور میخای رفتار کن آخرش میبینیم که ضرر میکنه
پوکر لب زدم
_نگران من نباش من آدم بالغیم میدونم چجوری باید زندگی کنم
میخواست حرفی بزنه که گوشيش زنگ خورد و ...
۷۲۷
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.