گس لایتر/پارت ۲۶۸
-الو؟
ایل دونگ: آدرسو بهش دادم
-خوبه!...فقط...
چطور انقد زود انجامش دادی؟!...
بی علاقه به لحن تحسین آمیزش سکوت کرد...
ایل دونگ: یون ها
-بله؟
ایل دونگ: نکنه توام مثل جونگکوک اونقدر این بازیو ادامه بدی که اوضاع وخیم تر بشه!...
پوفی کشید...
- بحث تکراری کافیه!
ایل دونگ: اما اگه ذره ای به من علاقه داری دوباره مو به مو برام توضیح میدی!
-باشه...پس دوباره تکرارش میکنم... فقط بخاطر تو!
جونگکوک هر آدمی که هست... ذاتش خوبه یا بد مهم نیست!... به من و خانوادم خیلی بد کرد... رسما همه چیزمونو ازمون گرفته... اینکه میخوام پسشون بگیرم گناهه؟
ایل دونگ: چرا صبر نمیکنی همه چیز روند قانونیشو طی کنه؟
-چون جئون جونگکوک فکر همه جاشو کرده... اگرم قرار باشه کاری از پیش ببریم سالها طول میکشه!
ایل دونگ: من دوست دارم... دلم نمیخواد بخاطر این ماجراها دست به هر کاری بزنی...
پوزخند عصبی ای زد...
-من آدم بدی ام چون میخوام زندگیمونو پس بگیرم اما اونایی که دست رو دست گذاشتن تا بلاخره یه معجزه بشه خیلی آدمای درستیان؟!!
ایل دونگ: اگر اینطور فکر میکردم هرگز بهت کمک نمیکردم...فقط ازت میخوام از یه جایی به بعد به حرفم گوش کنی
-باشه...به هر حال!
کسیو گذاشتی که اگه جونگکوک رفت سمت جیمین بهم خبر بدی؟
ایل دونگ: آره... یه نفر زیر نظرش داره... وقتی بهم بگه خبرت میکنم
-خوبه...
*****
خیره به لوکیشنی که ایل دونگ فرستاده بود به این فکر میکرد که رفتنش درسته یا نه؟
چجوری باید با جیمین رفتار کنه؟...
عادت داشت موقع تصمیم گیری تمام عقل و منطقش رو به کار بگیره اما این اواخر وقتی یه سر تصمیمات به بایول ختم میشد ندایی از قلبش همه محاسباتشو مختل میکرد...نمیدونست چطور کنترلش کنه...هیچوقت دلش رو اولویت قرار نداده بود... اما این بار فرق میکرد!... عقلش مغلوب احساساتش شد!...
بیشتر از این صبوری کردن خارج از ظرفیتش بود... تحت فرمان عواطفش اراده کرد و از خونه بیرون زد...
****
با پیامی که از طرف ایل دونگ دریافت کرد هیجانزده شد...از روی تخت پاشد و سراغ میز کنار دیوار رفت... کشو رو باز کرد و از داخلش جعبه ی کوچیک سیمکارتی رو بیرون آورد...
گوشیشو باز کرد و سیمکارتی که ناشناس بود رو جا انداخت...
بعد شروع به تایپ پیامی کرد به این مضمون:
"جونگکوک داره به خونه ی جیمین میره... ممکنه اون در خطر باشه"...
مخاطب پیامش توی اتاق بغل بود ولی باید این مسیج رو بصورت ناشناس بهش میرسوند...
بایول بعد از دیدن پیام شوکه شد... سریعا با شماره ای که ازش پیام دریافت کرده بود تماس گرفت اما خاموش بود...
نگران شده بود... با جیمین تماس گرفت...
ولی جواب نمیداد...
اون آدرس خونشو میدونست... قبلا یه بار رفته بود...
بیشتر از این تعلل رو جایز نمیدونست... به قصد رفتن به خونه ی جیمین اتاقش رو ترک کرد....
***
حولشو پوشید و از حموم بیرون اومد...
برای چک کردن گوشیش سراغش رفت و از روی میز برداشتش...
"بایول زنگ زده!"...
میخواست شمارشو بگیره که صدای زنگ در منصرفش کرد... گوشیشو سر جا گذاشت و رفت که چک کنه کی پشت دره...
.
.
.
.
در رو باز کرد و با کسی مواجه شد که انتظار دیدنشو نداشت!!!...
حسابی جا خورده بود...
-جئون جونگکوک؟؟
-دعوتم نمیکنی داخل...؟
در رو باز کرد تا راه برای ورودش آزاد بشه...
جیمین: چی میخوای؟...
چین نازکی میون ابروهاش نشست و به یکباره نگاه سردش رنگ خشم گرفت...
با صدای محکم و دورگهاش لب زد:
برای پس گرفتن هرچی که ازم گرفتی!
جیمین: خودت بودی که پسشون زدی!
جونگکوک: ببین جناب پارک!
اون هنوزم شریک زندگی منه... مادر بچه منه... دلتو به اون برگه های امضا شده ی طلاق خوش نکن!
جیمین: دو قطبی هستی یا چی؟!
کدوم شخصیتتو باید باور کنم؟ این آدمی که داره تقلا میکنه برای پس گرفتن بایول؟ یا آدمی که خیانت کرد...کلاهبرداری کرد و ذره ای عاطفه نداشت؟
جونگکوک: به تو ربطی نداره!... ازش فاصله بگیر! قبل از دست زدن به هرکاری بهت هشدار میدم!.. اما دفعه ی بعد...تضمین نمیکنم اتفاقی نیوفته!
پوزخندی عصبی تحویلش داد و موهای نمیدونست دارشو چنگ زد... پوست سفیدش از زیر حوله ی حمومی تنش تا روی ناف مشخص بود... دستی به کمر زد و با صدای محکم و رسا لب زد:
قبل از اینکه حتی اسمی از تو توی زندگیش بیاد من دوسش داشتم!... بخاطر سهل انگاری یبار از دستش دادم...اما بهت اطمينان میدم که دیگه یه اشتباه و دوباره تکرار نمیکنم!... در ضمن!... منو خانوادمو خوب میشناسی!...خوشبختانه نفوذ کافی برای شکستن بال های آدم بلند پرواز و خوش خیالی مثل تورو داریم
هرکاری که بکنی!
تلافیشو سرت در میارم جئون!!!
ایل دونگ: آدرسو بهش دادم
-خوبه!...فقط...
چطور انقد زود انجامش دادی؟!...
بی علاقه به لحن تحسین آمیزش سکوت کرد...
ایل دونگ: یون ها
-بله؟
ایل دونگ: نکنه توام مثل جونگکوک اونقدر این بازیو ادامه بدی که اوضاع وخیم تر بشه!...
پوفی کشید...
- بحث تکراری کافیه!
ایل دونگ: اما اگه ذره ای به من علاقه داری دوباره مو به مو برام توضیح میدی!
-باشه...پس دوباره تکرارش میکنم... فقط بخاطر تو!
جونگکوک هر آدمی که هست... ذاتش خوبه یا بد مهم نیست!... به من و خانوادم خیلی بد کرد... رسما همه چیزمونو ازمون گرفته... اینکه میخوام پسشون بگیرم گناهه؟
ایل دونگ: چرا صبر نمیکنی همه چیز روند قانونیشو طی کنه؟
-چون جئون جونگکوک فکر همه جاشو کرده... اگرم قرار باشه کاری از پیش ببریم سالها طول میکشه!
ایل دونگ: من دوست دارم... دلم نمیخواد بخاطر این ماجراها دست به هر کاری بزنی...
پوزخند عصبی ای زد...
-من آدم بدی ام چون میخوام زندگیمونو پس بگیرم اما اونایی که دست رو دست گذاشتن تا بلاخره یه معجزه بشه خیلی آدمای درستیان؟!!
ایل دونگ: اگر اینطور فکر میکردم هرگز بهت کمک نمیکردم...فقط ازت میخوام از یه جایی به بعد به حرفم گوش کنی
-باشه...به هر حال!
کسیو گذاشتی که اگه جونگکوک رفت سمت جیمین بهم خبر بدی؟
ایل دونگ: آره... یه نفر زیر نظرش داره... وقتی بهم بگه خبرت میکنم
-خوبه...
*****
خیره به لوکیشنی که ایل دونگ فرستاده بود به این فکر میکرد که رفتنش درسته یا نه؟
چجوری باید با جیمین رفتار کنه؟...
عادت داشت موقع تصمیم گیری تمام عقل و منطقش رو به کار بگیره اما این اواخر وقتی یه سر تصمیمات به بایول ختم میشد ندایی از قلبش همه محاسباتشو مختل میکرد...نمیدونست چطور کنترلش کنه...هیچوقت دلش رو اولویت قرار نداده بود... اما این بار فرق میکرد!... عقلش مغلوب احساساتش شد!...
بیشتر از این صبوری کردن خارج از ظرفیتش بود... تحت فرمان عواطفش اراده کرد و از خونه بیرون زد...
****
با پیامی که از طرف ایل دونگ دریافت کرد هیجانزده شد...از روی تخت پاشد و سراغ میز کنار دیوار رفت... کشو رو باز کرد و از داخلش جعبه ی کوچیک سیمکارتی رو بیرون آورد...
گوشیشو باز کرد و سیمکارتی که ناشناس بود رو جا انداخت...
بعد شروع به تایپ پیامی کرد به این مضمون:
"جونگکوک داره به خونه ی جیمین میره... ممکنه اون در خطر باشه"...
مخاطب پیامش توی اتاق بغل بود ولی باید این مسیج رو بصورت ناشناس بهش میرسوند...
بایول بعد از دیدن پیام شوکه شد... سریعا با شماره ای که ازش پیام دریافت کرده بود تماس گرفت اما خاموش بود...
نگران شده بود... با جیمین تماس گرفت...
ولی جواب نمیداد...
اون آدرس خونشو میدونست... قبلا یه بار رفته بود...
بیشتر از این تعلل رو جایز نمیدونست... به قصد رفتن به خونه ی جیمین اتاقش رو ترک کرد....
***
حولشو پوشید و از حموم بیرون اومد...
برای چک کردن گوشیش سراغش رفت و از روی میز برداشتش...
"بایول زنگ زده!"...
میخواست شمارشو بگیره که صدای زنگ در منصرفش کرد... گوشیشو سر جا گذاشت و رفت که چک کنه کی پشت دره...
.
.
.
.
در رو باز کرد و با کسی مواجه شد که انتظار دیدنشو نداشت!!!...
حسابی جا خورده بود...
-جئون جونگکوک؟؟
-دعوتم نمیکنی داخل...؟
در رو باز کرد تا راه برای ورودش آزاد بشه...
جیمین: چی میخوای؟...
چین نازکی میون ابروهاش نشست و به یکباره نگاه سردش رنگ خشم گرفت...
با صدای محکم و دورگهاش لب زد:
برای پس گرفتن هرچی که ازم گرفتی!
جیمین: خودت بودی که پسشون زدی!
جونگکوک: ببین جناب پارک!
اون هنوزم شریک زندگی منه... مادر بچه منه... دلتو به اون برگه های امضا شده ی طلاق خوش نکن!
جیمین: دو قطبی هستی یا چی؟!
کدوم شخصیتتو باید باور کنم؟ این آدمی که داره تقلا میکنه برای پس گرفتن بایول؟ یا آدمی که خیانت کرد...کلاهبرداری کرد و ذره ای عاطفه نداشت؟
جونگکوک: به تو ربطی نداره!... ازش فاصله بگیر! قبل از دست زدن به هرکاری بهت هشدار میدم!.. اما دفعه ی بعد...تضمین نمیکنم اتفاقی نیوفته!
پوزخندی عصبی تحویلش داد و موهای نمیدونست دارشو چنگ زد... پوست سفیدش از زیر حوله ی حمومی تنش تا روی ناف مشخص بود... دستی به کمر زد و با صدای محکم و رسا لب زد:
قبل از اینکه حتی اسمی از تو توی زندگیش بیاد من دوسش داشتم!... بخاطر سهل انگاری یبار از دستش دادم...اما بهت اطمينان میدم که دیگه یه اشتباه و دوباره تکرار نمیکنم!... در ضمن!... منو خانوادمو خوب میشناسی!...خوشبختانه نفوذ کافی برای شکستن بال های آدم بلند پرواز و خوش خیالی مثل تورو داریم
هرکاری که بکنی!
تلافیشو سرت در میارم جئون!!!
۲۸.۶k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.