IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||۲۶
چهار روز می گذشت...در این چهار روز کلی خوش گذروندن...همه ی جاهای دیدنی روستا رفتن...اما خوب بلاخره کار هاشون در شهر بود...به همین دلیل باید به شهر بر می گشتن...آلیس و آیریس هم باید برای کار آموزی به شهر می رفتن...روز آخر بود و همه در حال جمع کردن وسیله هاشون بودن....
تهیونگ:باورم نمیشه...ما با دوتا تیشرت اومدیم با دو چمدون بزرگ بر می گردیم...
جونگکوک:تقسیر خودته هی بهت گفتم ماشین کلاسیک کوچولو نخر مگه گوش کردی...تازه کلی خرت و پرت دیگه هم خریدی...
تهیونگ:تو هم کم خرید نکردی...(چشم غره)
آلیس:مامان برای تو راه یکم میوه میدی؟
مامان آلیس:باشه دخترم....
مادر آلیس رفت تا میوه بهشون بده که...پدر آلیس با عجله وارد خونه شد...
بابای آلیس:یک خبر دارممم(داد)
همه به سمت پدر آلیس رفتن....
مامان آلیس:چی شده مرد؟(متعجب)
بابا آلیس:پسرم داره برمی گرده...(بغض)
آلیس:یونگی داره میاد کره؟(داد)
بابا آلیس:آره امشب می رسه...
آلیس:(بغض)۱۰ سالی میشه ندیدمش...بچه ها شما می دونم همتون کار دارین....ولی داداشم قراره بیاد پس....شما می تونین بدون من برگردین....
تهیونگ:مشکلی نیست...بریم...
آیریس:من می مونم...برای کار آموزی دیر نمیشه می تونم بهتون کمک کنم....با اومدن شوگا قطعا اینجا شلوغ میشه...
جونگکوک:منم می مونم...تا...کمک کنم...
تهیونگ:بیا بریم جونگکوک تو نمی خواد فداکاری کنی...
جونگکوک:(چشم غره)
تهیونگ:رو منم برای کمک حساب کنین...(کلافه)
مامان آلیس:خیلی خوب پس تا شب زیاد وقت نداریم...عزیزم تو برو مردم روستا رو خبر کن..
بابا آلیس:باشه...بچه ها فعلا..
جونگکوک و تهیونگ و آلیس و آیریس:خداحافظ
مامان آلیس:جونگکوک و آیریس شما آشپزی تون خوبه...پس غذا ها باشما...
جونگکوک و تهیونگ:چشم...
مامان آلیس:تهیونگ و آلیس شما هم خونه رو مرتب کنین....
تهیونگ و آلیس:چشم...
مامان آلیس:منم می رم بقیه همسایه هارو خبر کنم...(رفت)
لایک و کامنت یادتوننره❤️
PART||۲۶
چهار روز می گذشت...در این چهار روز کلی خوش گذروندن...همه ی جاهای دیدنی روستا رفتن...اما خوب بلاخره کار هاشون در شهر بود...به همین دلیل باید به شهر بر می گشتن...آلیس و آیریس هم باید برای کار آموزی به شهر می رفتن...روز آخر بود و همه در حال جمع کردن وسیله هاشون بودن....
تهیونگ:باورم نمیشه...ما با دوتا تیشرت اومدیم با دو چمدون بزرگ بر می گردیم...
جونگکوک:تقسیر خودته هی بهت گفتم ماشین کلاسیک کوچولو نخر مگه گوش کردی...تازه کلی خرت و پرت دیگه هم خریدی...
تهیونگ:تو هم کم خرید نکردی...(چشم غره)
آلیس:مامان برای تو راه یکم میوه میدی؟
مامان آلیس:باشه دخترم....
مادر آلیس رفت تا میوه بهشون بده که...پدر آلیس با عجله وارد خونه شد...
بابای آلیس:یک خبر دارممم(داد)
همه به سمت پدر آلیس رفتن....
مامان آلیس:چی شده مرد؟(متعجب)
بابا آلیس:پسرم داره برمی گرده...(بغض)
آلیس:یونگی داره میاد کره؟(داد)
بابا آلیس:آره امشب می رسه...
آلیس:(بغض)۱۰ سالی میشه ندیدمش...بچه ها شما می دونم همتون کار دارین....ولی داداشم قراره بیاد پس....شما می تونین بدون من برگردین....
تهیونگ:مشکلی نیست...بریم...
آیریس:من می مونم...برای کار آموزی دیر نمیشه می تونم بهتون کمک کنم....با اومدن شوگا قطعا اینجا شلوغ میشه...
جونگکوک:منم می مونم...تا...کمک کنم...
تهیونگ:بیا بریم جونگکوک تو نمی خواد فداکاری کنی...
جونگکوک:(چشم غره)
تهیونگ:رو منم برای کمک حساب کنین...(کلافه)
مامان آلیس:خیلی خوب پس تا شب زیاد وقت نداریم...عزیزم تو برو مردم روستا رو خبر کن..
بابا آلیس:باشه...بچه ها فعلا..
جونگکوک و تهیونگ و آلیس و آیریس:خداحافظ
مامان آلیس:جونگکوک و آیریس شما آشپزی تون خوبه...پس غذا ها باشما...
جونگکوک و تهیونگ:چشم...
مامان آلیس:تهیونگ و آلیس شما هم خونه رو مرتب کنین....
تهیونگ و آلیس:چشم...
مامان آلیس:منم می رم بقیه همسایه هارو خبر کنم...(رفت)
لایک و کامنت یادتوننره❤️
۶.۳k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.