پارت :2
پارت :2
وقتی برادر ناتنیت عاشقت میشه .....
با خودت زیر لب گفتی ...
" لاشی "
هیسونک رفت سر جایش نشست و هرز ها هم دور ورش ایستاده بودن یکی که انگار تنش می خوارید جلوی هسیونگ رو میزش نشسته بود و با عشوه با هسیونگ حرف میزد ....
صدای اون دخترای هرزه رو مخت بود ..
" هیسونگ اروپا امروز با هم بریم بار "
صدای دخترای دور ورش تو گوشات میپیچید البته این اولین بار نیست که همچین چیزی رو میبینی و میشنوی هسیونگ هر روز با به دختر فقط به خاطر سرگرمی ...
با اخم نگاه رو از دوستت گرفتی و به هسیونگ دادی داشت میخندید و با دخترا حرف میزد ....
نگاهت رو روی خودش احساس کرد نگاهش رو از دختر هرزه جلوش گرفت و به تو که جلو تر نشسته بودی داد ...
نیشخندی بهت زد و نگاهش رو ازت گرفت قبلا این کاراش برات هیچ معنی نداشت ولی حالان وقتی با دخترا می بینیش خون تو رگات میجوشه .....
بیخیالش شدی و از کلاس رفتی بیرون داشتی تو راهرو راه میرفتی که پسری که چند وقته همش دنبالت بود آمد پیشت ....
"سلام دابریا چطوری دختر "
نگاهت رو بهش دادی که جلوت ایستاده بود ...
لبخند زورکی بهش زدی تا ضایع نشه تو هم متقابلاً جوابش رو دادی ...
" سلام خوبم تو چطوری "
" منم اوکیم چخبر زیاد پیدات نیست ..."
تک خندای کردی و جواب دادی ...
" واقعا چند وقته سرم شلوغه و وقت آزاده ندارم ..."
پسر اسمش نیکی بود ...
پس نیکی هم گفت ...
" خوب نظرت چیه امشب با هم بریم بیرون یکم خوشبگذرنیم؟!"
لبخندی بهش زدی که دید هسیونگ از کلاس آمده بیرون و کنار پنجره ایستاده بود داشت نگاهتون میکرد ...
می خواستی دخواستش رو رد کنی ولی به این فکر کردیی که چرا هسیونگ اجازه داره هر جا برع با هر دختری که دلش می خواهد برگرده ولی تو این کارو نمیکنی ؟!
پس با لبخند جواب داد ...
" حتما چرا که نه پس امشب میبینمت "
" همچنین دابریا امشب میبینمت "
نیکی دستش را دور کمر دابریا حلقه کرد و او را به خودش چسپند و گونش را بوسید ...
دابریا شوکه شد ولی امنیتی نداد ...
نیکی ازش جدا شد ..
" خوب پس امشب بهت زنگ میزنم فعلا "
دابریا هم لبخن بهش زد ..
و به دور شدن نیکی خیره شد ...
وقتی برگشت دید هسیونگ داشت با اخم غلیظ بهش نگاه میکرد ...
حالا فهمید دلیل اون کار نیکی چی بود چون می خواست هسیونگ عصبی بشه این کارو کرد چون نیکی پ هیسونگ با هم رابطه خوبی ندارن ....
ادامه دارد...
وقتی برادر ناتنیت عاشقت میشه .....
با خودت زیر لب گفتی ...
" لاشی "
هیسونک رفت سر جایش نشست و هرز ها هم دور ورش ایستاده بودن یکی که انگار تنش می خوارید جلوی هسیونگ رو میزش نشسته بود و با عشوه با هسیونگ حرف میزد ....
صدای اون دخترای هرزه رو مخت بود ..
" هیسونگ اروپا امروز با هم بریم بار "
صدای دخترای دور ورش تو گوشات میپیچید البته این اولین بار نیست که همچین چیزی رو میبینی و میشنوی هسیونگ هر روز با به دختر فقط به خاطر سرگرمی ...
با اخم نگاه رو از دوستت گرفتی و به هسیونگ دادی داشت میخندید و با دخترا حرف میزد ....
نگاهت رو روی خودش احساس کرد نگاهش رو از دختر هرزه جلوش گرفت و به تو که جلو تر نشسته بودی داد ...
نیشخندی بهت زد و نگاهش رو ازت گرفت قبلا این کاراش برات هیچ معنی نداشت ولی حالان وقتی با دخترا می بینیش خون تو رگات میجوشه .....
بیخیالش شدی و از کلاس رفتی بیرون داشتی تو راهرو راه میرفتی که پسری که چند وقته همش دنبالت بود آمد پیشت ....
"سلام دابریا چطوری دختر "
نگاهت رو بهش دادی که جلوت ایستاده بود ...
لبخند زورکی بهش زدی تا ضایع نشه تو هم متقابلاً جوابش رو دادی ...
" سلام خوبم تو چطوری "
" منم اوکیم چخبر زیاد پیدات نیست ..."
تک خندای کردی و جواب دادی ...
" واقعا چند وقته سرم شلوغه و وقت آزاده ندارم ..."
پسر اسمش نیکی بود ...
پس نیکی هم گفت ...
" خوب نظرت چیه امشب با هم بریم بیرون یکم خوشبگذرنیم؟!"
لبخندی بهش زدی که دید هسیونگ از کلاس آمده بیرون و کنار پنجره ایستاده بود داشت نگاهتون میکرد ...
می خواستی دخواستش رو رد کنی ولی به این فکر کردیی که چرا هسیونگ اجازه داره هر جا برع با هر دختری که دلش می خواهد برگرده ولی تو این کارو نمیکنی ؟!
پس با لبخند جواب داد ...
" حتما چرا که نه پس امشب میبینمت "
" همچنین دابریا امشب میبینمت "
نیکی دستش را دور کمر دابریا حلقه کرد و او را به خودش چسپند و گونش را بوسید ...
دابریا شوکه شد ولی امنیتی نداد ...
نیکی ازش جدا شد ..
" خوب پس امشب بهت زنگ میزنم فعلا "
دابریا هم لبخن بهش زد ..
و به دور شدن نیکی خیره شد ...
وقتی برگشت دید هسیونگ داشت با اخم غلیظ بهش نگاه میکرد ...
حالا فهمید دلیل اون کار نیکی چی بود چون می خواست هسیونگ عصبی بشه این کارو کرد چون نیکی پ هیسونگ با هم رابطه خوبی ندارن ....
ادامه دارد...
۲.۶k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.