زندگی شیرین/صفحه سوم
در همین حال صدای پای کسی را شنید که داشت به او نزدیک میشد .
دلارام ترسیده بود و نمیتوانست چیزی بگوید که ناگهان آن شخص به او آمپول تزریق کرد و از آن اتاق خارج شد .
بدن دلارام شروع به لرزیدن کرد و حتی وقتی که به او آمپول زده شد بدن او بی حس بود و دلارام متوجه این موضوع نشده بود .
دو زن به اتاق او آمده بودند و دلارام را درون ساک بزرگی گذاشتن و یکی از آن دو او را حمل میکرد .
در این بین، پرستاری که مراقب دلارام بود با لبخند به خانه رفت .
لباس های خود را قبل از رسیدن به حمام درآورد و رفت توی وان نشست .
آب را باز کرد و وان بعد از مدتی پر شد .
او شامپو را برداشت و با آن مو و پوست سر خود را ماساژ داد که ناگهان صدایی شنید.
#Jackysanex
#داستان_نویسی
#زندگی_شیرین
دلارام ترسیده بود و نمیتوانست چیزی بگوید که ناگهان آن شخص به او آمپول تزریق کرد و از آن اتاق خارج شد .
بدن دلارام شروع به لرزیدن کرد و حتی وقتی که به او آمپول زده شد بدن او بی حس بود و دلارام متوجه این موضوع نشده بود .
دو زن به اتاق او آمده بودند و دلارام را درون ساک بزرگی گذاشتن و یکی از آن دو او را حمل میکرد .
در این بین، پرستاری که مراقب دلارام بود با لبخند به خانه رفت .
لباس های خود را قبل از رسیدن به حمام درآورد و رفت توی وان نشست .
آب را باز کرد و وان بعد از مدتی پر شد .
او شامپو را برداشت و با آن مو و پوست سر خود را ماساژ داد که ناگهان صدایی شنید.
#Jackysanex
#داستان_نویسی
#زندگی_شیرین
۳۲۲
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.