The living soul
( روح زنده )
حس می کنم دیگه جون باز کردن چشمامم ندارم ، اینگار پلکام یک جوری عاشق هم شدن که دلشون نمی خواد از هم جدا شدن
جون تکون دادن دستام ، جون حرف زدن ، جون راه رفتن و حتی غذا خوردنم ندارم
این سومین روزیه که هیچی نخوردم
تنها چیزی که جونش رو ندارم ولی همچنان انجامش میدم گریه کردنه
اشکام بی اختیار دونه دونه میان و وقتی دیگه تموم میشن من میشم یک روح بی احساس که فقط توی یک جسم گیر افتاده
فکر کنم این هزارمین نفری بود که تو این چند روز هی میومد ، می ترسید ، جیغ می کشید و می رفت
دلم می خواست یکی بیاد بغلم کنه و هیچی نگه ، فقط از ته دلش دوستم داشته باشه و درکم کنه
پنجره رو باز کردم ، اشکام بی اختیار میومدن ولی باد اونارم ازم می گرفت
تنها چیزی که می شنیدم صدای جیغ خودم بودو گوشام که داشتن سوت می کشیدن
دنیا دور سرم می چرخید و آخرین چیزی که دیدم اون نور آبی بود...
من توی همون خونه ای زندگی می کردم که مردم فکر می کردن تسخیر شده ، آره...من اون روح تسخیر شده ای بودم که محکوم به زندگی بود
هیچکس نگفت شاید این روح هم نیاز به کمک داشته باشه
همه می گفتن سالهاست هیچکس وارد این خونه نشده
پس اون کسایی که هی میومدن و ازم می ترسیدن چی ؟
من یک دیوانه بودم ، دیوانه ای که توی تاریکی شب گم شده بود...
درد داشت ، اینکه هیچکس فکر نمی کرد شاید اون روح هم داره درد می کشه که جیغ می زنه
دارک بود که من فردی بودم که به روح بودن ، محکوم شده بود...
حس می کنم دیگه جون باز کردن چشمامم ندارم ، اینگار پلکام یک جوری عاشق هم شدن که دلشون نمی خواد از هم جدا شدن
جون تکون دادن دستام ، جون حرف زدن ، جون راه رفتن و حتی غذا خوردنم ندارم
این سومین روزیه که هیچی نخوردم
تنها چیزی که جونش رو ندارم ولی همچنان انجامش میدم گریه کردنه
اشکام بی اختیار دونه دونه میان و وقتی دیگه تموم میشن من میشم یک روح بی احساس که فقط توی یک جسم گیر افتاده
فکر کنم این هزارمین نفری بود که تو این چند روز هی میومد ، می ترسید ، جیغ می کشید و می رفت
دلم می خواست یکی بیاد بغلم کنه و هیچی نگه ، فقط از ته دلش دوستم داشته باشه و درکم کنه
پنجره رو باز کردم ، اشکام بی اختیار میومدن ولی باد اونارم ازم می گرفت
تنها چیزی که می شنیدم صدای جیغ خودم بودو گوشام که داشتن سوت می کشیدن
دنیا دور سرم می چرخید و آخرین چیزی که دیدم اون نور آبی بود...
من توی همون خونه ای زندگی می کردم که مردم فکر می کردن تسخیر شده ، آره...من اون روح تسخیر شده ای بودم که محکوم به زندگی بود
هیچکس نگفت شاید این روح هم نیاز به کمک داشته باشه
همه می گفتن سالهاست هیچکس وارد این خونه نشده
پس اون کسایی که هی میومدن و ازم می ترسیدن چی ؟
من یک دیوانه بودم ، دیوانه ای که توی تاریکی شب گم شده بود...
درد داشت ، اینکه هیچکس فکر نمی کرد شاید اون روح هم داره درد می کشه که جیغ می زنه
دارک بود که من فردی بودم که به روح بودن ، محکوم شده بود...
۵.۳k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.