پارت 4 (black rose)
پارت 4 (black rose)
ویو پدر ا.ت
کم کم فامیلامون از ایران میومدن که یادم اومد ا.ت.و نادیا خونه هستن حالا چ جوری به اونا بگم که پدر بزرگشون دیگ نیست
فرداصبح......
ویو پدرنادیا
رفتم دنبال دخترا وقتی رسیدم اجوما تو آشپز خونه بود
پ.ن :سلام(با بی حالی)
اجوما :پسرم (با بغض
هموبغل کردن
اجوما :پسرم چ جوری به دخترا میگی ها چ جوری بهشون بگی پدربزرگشون فوت کرده(با گریه)
پ.ن :حالا کجان
اجوما :تو اتاق طبقه بالا
پ.ن :باشه
ویو ا.ت
تو اتاق نشسته بودیم با نادیا فیلم نگاه میکردیم که یهو عمو اومد تو با لباس مشکی و چشم های اشکین
ا.ت :عمو چی شده بریم جای پدر بزرگ دلم براش خیلی تنگ شده
پ.ن :عمو گوش کنین شما آنان لباس سیاهاتون رو بپوشیم تا بریم خونه پدر بزرگ باشه
نادیا:آخ جون بزن
بریم ا.ت
ویو نادیا
من یک شلوار بگ سبز خیلی تیره پوشیدم با بولیز لش سیاه با کلاه آفتابی سیاه
ا.ت هم شلوار کارگو سیاه با بولیز لش سیاه و کلاه آفتابی سیاه (عکسشو گذاشتم بزن اسلاید بعد)
ویو ا.ت
سوار ماشین شدیم رفتیم خونه پدر بزرگ واو چقدر شلوغ بود چرا همه سیاه تنشون چرا همه کریه میکنن کو پدر بزرگ که دیدم بابام اومد سمتم و گفت.:خوشگلای من پدر بزرگ آنان رفته تو آسمونا و هر دوتامونو بقل کرد
من تو شک بزرگی بودم وقتی پدرم اینو گفت انگار یه سطل بزرگ آب یخ ریخت روم و بغضی راه گلوم بسته بود و لبخنده غمگینی زنده بودم یعنی پدر بزرگ دیگ نیست
ها ااااااا
نادیا هم غش کرده بود و من هم به یک جا خیره شده بودم و لبخند میزدم و تو دلم آتیش بود
ویو راوی
اون روز زندگی ا.ت.. نادیا تغیر کرد ا.ت بعد از1 سال افسرده گرفته بود
و نادیا هم ناراحتی قبلی و دیگ هیچی این قبل نبود.......
ادامه دارد......
ویو پدر ا.ت
کم کم فامیلامون از ایران میومدن که یادم اومد ا.ت.و نادیا خونه هستن حالا چ جوری به اونا بگم که پدر بزرگشون دیگ نیست
فرداصبح......
ویو پدرنادیا
رفتم دنبال دخترا وقتی رسیدم اجوما تو آشپز خونه بود
پ.ن :سلام(با بی حالی)
اجوما :پسرم (با بغض
هموبغل کردن
اجوما :پسرم چ جوری به دخترا میگی ها چ جوری بهشون بگی پدربزرگشون فوت کرده(با گریه)
پ.ن :حالا کجان
اجوما :تو اتاق طبقه بالا
پ.ن :باشه
ویو ا.ت
تو اتاق نشسته بودیم با نادیا فیلم نگاه میکردیم که یهو عمو اومد تو با لباس مشکی و چشم های اشکین
ا.ت :عمو چی شده بریم جای پدر بزرگ دلم براش خیلی تنگ شده
پ.ن :عمو گوش کنین شما آنان لباس سیاهاتون رو بپوشیم تا بریم خونه پدر بزرگ باشه
نادیا:آخ جون بزن
بریم ا.ت
ویو نادیا
من یک شلوار بگ سبز خیلی تیره پوشیدم با بولیز لش سیاه با کلاه آفتابی سیاه
ا.ت هم شلوار کارگو سیاه با بولیز لش سیاه و کلاه آفتابی سیاه (عکسشو گذاشتم بزن اسلاید بعد)
ویو ا.ت
سوار ماشین شدیم رفتیم خونه پدر بزرگ واو چقدر شلوغ بود چرا همه سیاه تنشون چرا همه کریه میکنن کو پدر بزرگ که دیدم بابام اومد سمتم و گفت.:خوشگلای من پدر بزرگ آنان رفته تو آسمونا و هر دوتامونو بقل کرد
من تو شک بزرگی بودم وقتی پدرم اینو گفت انگار یه سطل بزرگ آب یخ ریخت روم و بغضی راه گلوم بسته بود و لبخنده غمگینی زنده بودم یعنی پدر بزرگ دیگ نیست
ها ااااااا
نادیا هم غش کرده بود و من هم به یک جا خیره شده بودم و لبخند میزدم و تو دلم آتیش بود
ویو راوی
اون روز زندگی ا.ت.. نادیا تغیر کرد ا.ت بعد از1 سال افسرده گرفته بود
و نادیا هم ناراحتی قبلی و دیگ هیچی این قبل نبود.......
ادامه دارد......
۴.۳k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.