Korean war
PART²⁹
با صدای در هر دو به هم نگاه کردند ، کوک متعجب به یونا نگاه میکرد
+ مهمون داری؟
$ نه
دوباره صدای در توجه هردوشون را جلب کرد البته اینبار صدای ژنرال مین هم شنیده شد
¥ یونا؟ داخلی؟
یونا با شنیدن صدای برادرش ، حس کرد سطل آب خنکی روش خالی شده ، دست کوک را به سرعت گرفت و او را به داخل حمام هل داد
$ همین جا ساکت بمون
سپس در را قفل کرد ، به خودش داخل اینه نگاه کرد. دامن و موهایش را مرتب کرد، سعی کرد آرام بنظر برسه، لبخندی زد و در را باز کرد
$ خوش اومدی برادر
¥ فکر کردم نیستی ، چقدر دیر درو باز کردی
$ آاا نه یکم موهام بهم ریخته بود ، داشتم موهامو مرتب میکردم ، اوم چیزی شده؟
¥ اومدم خواهرمو ببینم مگه باید چیزی شده باشه؟
$ آاا نه ، معلومه که نه ، بشین ، برات قهوه بیارم
یونگی روی مبل دو نفره رو به روی شومینه نشست ، یونگی با دیدن ظرف غذا که دقیقا کنار شومینه بود ، کمی تعجب کرد
¥ مهمون داشتی؟
یونا با شنیدن این حرف به حدی شوکه شد که فنجون از دستش افتاد و به هزار تیکه تبدیل شد . یونگی با شنیدن صدا به سرعت سمت خواهرش رفت
¥ چیشدی دختر! بیا بیرون ، من جمع شون میکنم
$ نه نه خودم جمع میکنم چیزی نیست
یونگی و یونا تیکه های شکسته را باهم جمع کردند و یونگی دوباره روی مبل نشست و یونا هم فنجون های قهوه و ظرف بيسکوئيت را روی میز گذاشت و نشست
$ همه چی خوبه؟
¥ اوهوم ، خوش گذشت؟
$ چ..چی؟
¥ فرانسه رو میگم ، خوش گذشت؟
دخترک با شنیدن این حرف لحظه ای حس کرد قلبش از کار افتاده ، رنگش پرید ، مطمئن بود الان سکته میکنه ، زبونش حرکت نمیکرد، حتی نمیدونست چه چیزی باید در جواب برادرش بگوید ، در همین اوضاع صدای در اتاق شنیده شد ، مثل اینکه فرد پشت در فرشته ی نجات یونا بود ، دخترک به سرعت بلند شد و در را باز کرد و با دیدن تهیونگ لبخندی زد ، اون مرد همیشه نقش فرشته نجات را در زندگی یونا بازی میکرد ، یونا به سرعت خودش را در آغوش مرد مقابلش رها کرد و لبخندی زد ، تهیونگ موهای دخترک را نوازش کرد
_ دعوتم نمیکنی بیام داخل؟
$ بیا بیا داخل
و سپس دست تهیونگ را گرفت و او را به داخل راهنمایی کرد..
.
.
.
کوک که تا ان لحظه فقط به مکالمه ان دو شخص گوش میکرد با شنیدن صدای تهیونگ به طرز فجیعی استرس گرفت ، طبق شواهد امروز قرار بود یونا از دست برادرش و کوک از دست تهیونگ سکته کنه!
کوک دائم داشت با خودش حرف میزد، چی میشد اگر تهیونگ ، او را درون حموم خانه یونا ببیند؟؟.. صد در صد فاجعه بدی رخ میداد، کوک از شدت استرس داشت پوست لبش را میکَند که با شنیدن صدای جیمین کمی تعجب کرد ، نکنه جیمین هم آمده خانه یونا؟!
& هویی کوک ، من اینجام ، زیر پنجره ، هویی بچه
کوک به سمت پنجره رفت و جیمین را دید
+ تو اینجا چیکار میکنی؟
& اومدم نجاتت بدم از گندی که زدی بپر پایین از پنجره ، من میگیرمت
+ شوخیت گرفته؟ از پنجره به این کوچیکی من چجوری بیام بیرون؟
جیمین لبخند ضایعی زد و رفت، کوک به رفتن جیمین نگاه کرد
+ منو تنها نزار، میکشمت پارک
با صدای در هر دو به هم نگاه کردند ، کوک متعجب به یونا نگاه میکرد
+ مهمون داری؟
$ نه
دوباره صدای در توجه هردوشون را جلب کرد البته اینبار صدای ژنرال مین هم شنیده شد
¥ یونا؟ داخلی؟
یونا با شنیدن صدای برادرش ، حس کرد سطل آب خنکی روش خالی شده ، دست کوک را به سرعت گرفت و او را به داخل حمام هل داد
$ همین جا ساکت بمون
سپس در را قفل کرد ، به خودش داخل اینه نگاه کرد. دامن و موهایش را مرتب کرد، سعی کرد آرام بنظر برسه، لبخندی زد و در را باز کرد
$ خوش اومدی برادر
¥ فکر کردم نیستی ، چقدر دیر درو باز کردی
$ آاا نه یکم موهام بهم ریخته بود ، داشتم موهامو مرتب میکردم ، اوم چیزی شده؟
¥ اومدم خواهرمو ببینم مگه باید چیزی شده باشه؟
$ آاا نه ، معلومه که نه ، بشین ، برات قهوه بیارم
یونگی روی مبل دو نفره رو به روی شومینه نشست ، یونگی با دیدن ظرف غذا که دقیقا کنار شومینه بود ، کمی تعجب کرد
¥ مهمون داشتی؟
یونا با شنیدن این حرف به حدی شوکه شد که فنجون از دستش افتاد و به هزار تیکه تبدیل شد . یونگی با شنیدن صدا به سرعت سمت خواهرش رفت
¥ چیشدی دختر! بیا بیرون ، من جمع شون میکنم
$ نه نه خودم جمع میکنم چیزی نیست
یونگی و یونا تیکه های شکسته را باهم جمع کردند و یونگی دوباره روی مبل نشست و یونا هم فنجون های قهوه و ظرف بيسکوئيت را روی میز گذاشت و نشست
$ همه چی خوبه؟
¥ اوهوم ، خوش گذشت؟
$ چ..چی؟
¥ فرانسه رو میگم ، خوش گذشت؟
دخترک با شنیدن این حرف لحظه ای حس کرد قلبش از کار افتاده ، رنگش پرید ، مطمئن بود الان سکته میکنه ، زبونش حرکت نمیکرد، حتی نمیدونست چه چیزی باید در جواب برادرش بگوید ، در همین اوضاع صدای در اتاق شنیده شد ، مثل اینکه فرد پشت در فرشته ی نجات یونا بود ، دخترک به سرعت بلند شد و در را باز کرد و با دیدن تهیونگ لبخندی زد ، اون مرد همیشه نقش فرشته نجات را در زندگی یونا بازی میکرد ، یونا به سرعت خودش را در آغوش مرد مقابلش رها کرد و لبخندی زد ، تهیونگ موهای دخترک را نوازش کرد
_ دعوتم نمیکنی بیام داخل؟
$ بیا بیا داخل
و سپس دست تهیونگ را گرفت و او را به داخل راهنمایی کرد..
.
.
.
کوک که تا ان لحظه فقط به مکالمه ان دو شخص گوش میکرد با شنیدن صدای تهیونگ به طرز فجیعی استرس گرفت ، طبق شواهد امروز قرار بود یونا از دست برادرش و کوک از دست تهیونگ سکته کنه!
کوک دائم داشت با خودش حرف میزد، چی میشد اگر تهیونگ ، او را درون حموم خانه یونا ببیند؟؟.. صد در صد فاجعه بدی رخ میداد، کوک از شدت استرس داشت پوست لبش را میکَند که با شنیدن صدای جیمین کمی تعجب کرد ، نکنه جیمین هم آمده خانه یونا؟!
& هویی کوک ، من اینجام ، زیر پنجره ، هویی بچه
کوک به سمت پنجره رفت و جیمین را دید
+ تو اینجا چیکار میکنی؟
& اومدم نجاتت بدم از گندی که زدی بپر پایین از پنجره ، من میگیرمت
+ شوخیت گرفته؟ از پنجره به این کوچیکی من چجوری بیام بیرون؟
جیمین لبخند ضایعی زد و رفت، کوک به رفتن جیمین نگاه کرد
+ منو تنها نزار، میکشمت پارک
۷.۷k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.