سلام من..... هستم و می خوام یه خاطره از خالم بگم
سلام من..... هستم و میخوام یه خاطره از خالم بگم
یه روز خالم اومد خونه ما من عکس هایی از هتل (رفته بودیم سفر وقتی برگشتیم)که اقامت داشتیم نشانش دادم که یکی از عکسا در تاریکی تنهایی گرفته بودم نشانش دادم که گفت چطور تونستی تو تاریکی عکس بگیری اونم تنهایی?ادامه داد وقتی بچه بود از روی کنجکاوی به اتاق رخت شور خونه رفتم که ساعت 11شب بود تازه از بیرون اومده بودیم و مامانمو بابام هم داشتن در مورد خدماتو اینطور چیزا حرف میزدنو منم از روی کنجکاوی رفتم اونجا در بسته بود منم او را باز کردم تعطیل بود همه جاتاریک یهو یه صدای خراشیده گفت بیا با هم دوست شیم منم از ترس فرار کردم اما اون همش صداش بیشتر میشد تا اینکه پله هارو تند تند اومدم بالا بغل مامانم اینا از اون روز تا 2هفته بعدش صداش تو گوشم زمزمه میشد....الان2سال میگذره ... از زبون خالم گفتم ببخشید طولانی شد...
خو این داستان هم واقعی واقعا راسته
یه روز خالم اومد خونه ما من عکس هایی از هتل (رفته بودیم سفر وقتی برگشتیم)که اقامت داشتیم نشانش دادم که یکی از عکسا در تاریکی تنهایی گرفته بودم نشانش دادم که گفت چطور تونستی تو تاریکی عکس بگیری اونم تنهایی?ادامه داد وقتی بچه بود از روی کنجکاوی به اتاق رخت شور خونه رفتم که ساعت 11شب بود تازه از بیرون اومده بودیم و مامانمو بابام هم داشتن در مورد خدماتو اینطور چیزا حرف میزدنو منم از روی کنجکاوی رفتم اونجا در بسته بود منم او را باز کردم تعطیل بود همه جاتاریک یهو یه صدای خراشیده گفت بیا با هم دوست شیم منم از ترس فرار کردم اما اون همش صداش بیشتر میشد تا اینکه پله هارو تند تند اومدم بالا بغل مامانم اینا از اون روز تا 2هفته بعدش صداش تو گوشم زمزمه میشد....الان2سال میگذره ... از زبون خالم گفتم ببخشید طولانی شد...
خو این داستان هم واقعی واقعا راسته
۳.۵k
۱۶ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.