(وقتی دعواتون میشه و.....) پارت ۵ (آخر )
#لینو
#استری_کیدز
نفس عمیقی کشید...نگاهی به اعضا کرد که اعضا همشون بهش لبخند زدن که باعث شد برای بار دوم شجاعتش رو جمع کنه و آروم آروم دستگیره ی در رو پایین بکشه...
وارد شد...
تو روی تخت دراز کشیده بود...یک ساعتی از زمانی که به هوش اومده بودی گذشته بود و تازه الان مینهو جرعت پیدا کرده بود که بیاد پیشت...
نگاهت از پنجره به بیرون بود...به فضای تاریک و نور برج های بلند نگاه میکردی...مینهو آروم آروم به تختت نزدیک شد...
_ خوبی ؟
بدون اینکه نگاهش کنی با صدای ضعیفی آروم گفتی
+ آره...
کنار تخت روی صندلی نشست...
_ من...
نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت...
_ میدونم کافی نیست که بگم متاسفم...میدونم کاری کردم که قابل بخشش نیست...میدونم...من...من درست مثل یک هیولا باهات رفتار کردم...کارام دست خودم نبود وحشتناک بودم... متاسفم...میدونم میدونم کافی نیست عشقم...میدونم که با رفتارم ناامیدت کردم میدونم که...
با حس لبات که روی لباش قرار گرفت...شوکه شد...
چشمات رو بسته بودی و جوری که هیچ اتفاقی نیفتاده اروم اروم لب هات رو روی لباش حرکت میدادی....
بعد از چند ثانیه ازش جدا شدی و با چشمان نرم و مهربون و لبخند بهش خیره شدی
+ بیا فراموشش کنیم عزیزم...باشه ؟
مینهو لبخندی زد و تورو توی بغلش گرفت
_ عاشقتم...ممنونم که توی زندگیمی...
+ منم همینطور مرد من...
#استری_کیدز
نفس عمیقی کشید...نگاهی به اعضا کرد که اعضا همشون بهش لبخند زدن که باعث شد برای بار دوم شجاعتش رو جمع کنه و آروم آروم دستگیره ی در رو پایین بکشه...
وارد شد...
تو روی تخت دراز کشیده بود...یک ساعتی از زمانی که به هوش اومده بودی گذشته بود و تازه الان مینهو جرعت پیدا کرده بود که بیاد پیشت...
نگاهت از پنجره به بیرون بود...به فضای تاریک و نور برج های بلند نگاه میکردی...مینهو آروم آروم به تختت نزدیک شد...
_ خوبی ؟
بدون اینکه نگاهش کنی با صدای ضعیفی آروم گفتی
+ آره...
کنار تخت روی صندلی نشست...
_ من...
نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت...
_ میدونم کافی نیست که بگم متاسفم...میدونم کاری کردم که قابل بخشش نیست...میدونم...من...من درست مثل یک هیولا باهات رفتار کردم...کارام دست خودم نبود وحشتناک بودم... متاسفم...میدونم میدونم کافی نیست عشقم...میدونم که با رفتارم ناامیدت کردم میدونم که...
با حس لبات که روی لباش قرار گرفت...شوکه شد...
چشمات رو بسته بودی و جوری که هیچ اتفاقی نیفتاده اروم اروم لب هات رو روی لباش حرکت میدادی....
بعد از چند ثانیه ازش جدا شدی و با چشمان نرم و مهربون و لبخند بهش خیره شدی
+ بیا فراموشش کنیم عزیزم...باشه ؟
مینهو لبخندی زد و تورو توی بغلش گرفت
_ عاشقتم...ممنونم که توی زندگیمی...
+ منم همینطور مرد من...
۶۱.۵k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.