رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۱۱
-اینجا یا بالاتر؟
خواست بره پایین که تند گفتم: نه نه غلط کردم برو بشین ببینم چه عشوهاي بریزم تو سرم.
خندون بهم نگاه کرد.
بلند شد و به تاج تخت تکیه داد.
دستهاشو از هم باز کرد.
بلند شدم و تا خواستم بشینم گفت: بیا شورت منو هم
تو دربیار.
با چشمهاي گرد شده گفتم: چی؟!
-زود باش.
اخم کردم و معترضانه گفتم: نمیخوام، من تا حالا
اونجاي مردا رو به طور زنده و نزدیک ندیدم.
خندون مچمو گرفت و به سمت خودش کشوندم.
-الان میخوام نشونت بدم.
سعی کردم مچمو آزاد کنم.
-باشه واسه خودت من نمیخوام ببینمش.
از چشمهاش حرص و خنده میبارید.
یه دفعه محکم کشیدم که...
با صورت رو جاي حساسش فرود اومدم.
سریع خواستم بلند بشم اما نذاشت.
-بیرون میاري یا تا صبح همینجا نگهت دارم؟
یه دستمو بالا بردم.
-باشه باشه غلط کردم.
ولم کرد که با حرص بلند شدم.
-زود باش، کاراي دیگه مونده، وگرنه تا صبح نمی
ذارم بخوابی.
به اجبار گرفتمش و چشمهامو بستم.
تو یه حرکت پایین کشیدمش.
-از پام درش بیار.
نفس پر حرصی کشید.
-خیر سرت اومدي منو تحریک کنی، اونوقت من
دارم اینکارا رو بهت یاد میدم!
با حرص چشمهامو باز کردم.
-ببخشید که تا حالا توسط پسرا دستمالی نشدم و نمیدونم چی به چیه.
خندش گرفت.
-حرص نخور.
خودش بیرونش آورد و پایین تخت پرتش کرد.
سعی میکردم بهش نگاه نکنم اما با حرفی که زد با
چشمهاي گرد شده به خودش نگاه کردم.
-بیا بشین رو پام.
-جانم؟!
اینبار جدي بهم نگاه کرد.
-اگه بخواي اینجوري پیش بري به خدا قسم می
ندازمت.
چشم غرهاي بهش رفتم و بلند شدم و آروم آروم روي پاش نشستم که لبمو گزیدم اما درونم بدجور
زیر و رو شد و تمام تنم گر گرفت.
-هر چی داري رو کن.
نفس عمیقی کشیدم.
مطهره تلاشتو بکن که زود درمان بشه تو هم بري
رد کارت.
موهاي پشت سرشو تو مشتم گرفتم و سرمو تو
گودي گردنش فرو کردم.
اول زبونی روي شاه رگش کشیدم و بعد آروم
بوسیدمش که پهلوهامو گرفت.
کم کم بالا اومدم تا به گوشش رسیدم.
لالهی گوششو توي دهنم بردم و مکی بهش بهش زدم.
خودم با کارام داشتم دیوونه میشدم اما اون یه ذره
هم نه!
**********
بیتوجه به نگاهها و وجود محتاج من لب تخت
نشست و دستهاشو توي موهاش فرو کرد.
بازم میخواستمش حتی شدیدتر از قبل... اما اون
نتونست.
به تنم چنگ میانداخت و لبامو انقدر گاز میگرفت
که خون مرده شده بود اما با وجود همهی اینها
نتونست و وسط راه عقب کشید!
یه مرد با کلی نیازهاي مردونه که توي وجودشه اما نتونه که بیرون بریزتش و خودشو خالی کنه، عذاب
وحشتناکیه.
با صداي خشداري گفتم: بخواب، بعدا بازم
سعیمونو میکنیم.
آب دهنشو قورت داد.
-برو... برو تو اتاقت بخواب.
اما من میخواستم کنارش باشم، تو بغلش.
نیم نگاهی به عقب انداخت.
-نشنیدي؟ گفتم برو.
#پارت_۱۱۱
-اینجا یا بالاتر؟
خواست بره پایین که تند گفتم: نه نه غلط کردم برو بشین ببینم چه عشوهاي بریزم تو سرم.
خندون بهم نگاه کرد.
بلند شد و به تاج تخت تکیه داد.
دستهاشو از هم باز کرد.
بلند شدم و تا خواستم بشینم گفت: بیا شورت منو هم
تو دربیار.
با چشمهاي گرد شده گفتم: چی؟!
-زود باش.
اخم کردم و معترضانه گفتم: نمیخوام، من تا حالا
اونجاي مردا رو به طور زنده و نزدیک ندیدم.
خندون مچمو گرفت و به سمت خودش کشوندم.
-الان میخوام نشونت بدم.
سعی کردم مچمو آزاد کنم.
-باشه واسه خودت من نمیخوام ببینمش.
از چشمهاش حرص و خنده میبارید.
یه دفعه محکم کشیدم که...
با صورت رو جاي حساسش فرود اومدم.
سریع خواستم بلند بشم اما نذاشت.
-بیرون میاري یا تا صبح همینجا نگهت دارم؟
یه دستمو بالا بردم.
-باشه باشه غلط کردم.
ولم کرد که با حرص بلند شدم.
-زود باش، کاراي دیگه مونده، وگرنه تا صبح نمی
ذارم بخوابی.
به اجبار گرفتمش و چشمهامو بستم.
تو یه حرکت پایین کشیدمش.
-از پام درش بیار.
نفس پر حرصی کشید.
-خیر سرت اومدي منو تحریک کنی، اونوقت من
دارم اینکارا رو بهت یاد میدم!
با حرص چشمهامو باز کردم.
-ببخشید که تا حالا توسط پسرا دستمالی نشدم و نمیدونم چی به چیه.
خندش گرفت.
-حرص نخور.
خودش بیرونش آورد و پایین تخت پرتش کرد.
سعی میکردم بهش نگاه نکنم اما با حرفی که زد با
چشمهاي گرد شده به خودش نگاه کردم.
-بیا بشین رو پام.
-جانم؟!
اینبار جدي بهم نگاه کرد.
-اگه بخواي اینجوري پیش بري به خدا قسم می
ندازمت.
چشم غرهاي بهش رفتم و بلند شدم و آروم آروم روي پاش نشستم که لبمو گزیدم اما درونم بدجور
زیر و رو شد و تمام تنم گر گرفت.
-هر چی داري رو کن.
نفس عمیقی کشیدم.
مطهره تلاشتو بکن که زود درمان بشه تو هم بري
رد کارت.
موهاي پشت سرشو تو مشتم گرفتم و سرمو تو
گودي گردنش فرو کردم.
اول زبونی روي شاه رگش کشیدم و بعد آروم
بوسیدمش که پهلوهامو گرفت.
کم کم بالا اومدم تا به گوشش رسیدم.
لالهی گوششو توي دهنم بردم و مکی بهش بهش زدم.
خودم با کارام داشتم دیوونه میشدم اما اون یه ذره
هم نه!
**********
بیتوجه به نگاهها و وجود محتاج من لب تخت
نشست و دستهاشو توي موهاش فرو کرد.
بازم میخواستمش حتی شدیدتر از قبل... اما اون
نتونست.
به تنم چنگ میانداخت و لبامو انقدر گاز میگرفت
که خون مرده شده بود اما با وجود همهی اینها
نتونست و وسط راه عقب کشید!
یه مرد با کلی نیازهاي مردونه که توي وجودشه اما نتونه که بیرون بریزتش و خودشو خالی کنه، عذاب
وحشتناکیه.
با صداي خشداري گفتم: بخواب، بعدا بازم
سعیمونو میکنیم.
آب دهنشو قورت داد.
-برو... برو تو اتاقت بخواب.
اما من میخواستم کنارش باشم، تو بغلش.
نیم نگاهی به عقب انداخت.
-نشنیدي؟ گفتم برو.
۶۰۱
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.