p: 14
نزدیک خونه بودم پس هرطور شده خودمو به در خونه رسوندم که همونجا قامت کسیو پشت سرم احساس کردم
همینطور که از ترس داشتم میلرزیدم شوکری که توی کیفم بودو دراووردم و همینکه دستشو روی شونم احساس کردم جیغ بلندی کشیدم و شوکرو روی گردن اون ادم زدم بیجون روی زمین افتاد ولی یچیزی عجیب بود اونم این بودش که این اصلا اون کسی که فکر میکردم نبوده پس اروم خم شدم و کلاه روی صورتشو کنار زدم تا چهرهشو ببینم
با دیدن فیلیکس ترسیده دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای جیغم بلند نشه
وای خدایا من چیکار کردم
*
انیتا: تو مگه نرفته بودی استرالیا
ابمیوه ای که براش توی لیوان ریخته بودمو دادم دستش و روبه روش روی مبل جلویی نشستم
ابمیوشو یجا سرکشید و بعد گذاشتن لیوان روی میز دوباره روی مبل دراز کشید هنوز کامل به خودش نیومده بود
فیلیکس: میخواستم برم البته به خواسته مامان بابام ولی نرفتم اگه میدونستم قراره بکشیم اصن نمیومدم
ابروم جلوش رفته بود اخه کسی نیس بگه مگه مریضی شوکر میزنی به مردم اصن باید اسپری فلفل میگرفتم خطرش کمتره
انیتا:ه ه هی نمیدونستم تویی خب چیکار میکردم
فیلیکس: اخخ باورکن گردنم میسوزهه حس میکنم سوراخ شدم
پوکر نگاهی بهش انداختم
انیتا: خوبه فقط ی شوکر بوده ها......ولی چرا امروز نیومدی دانشگاه
فیلیکس:فرودگاه بودم
انیتا: مگه نمیگی پشیمون شدی نرفتی
فیلیکس:از بیکاری رفتم نشستم فرودگاه ولی سوار هواپیما نشدم(خنده)
انیتا: دیوونه ای بخدا(خنده)منو چی چرا مث مجرما افتادی دنبالم
فیلیکس: نمیخواستم بترسونمت خببب ولی دیگه شد
انیتا: میخوای برات تاکسی بگیرم
فیلیکس: الان داری بیرونم میکنیی؟ زدی ناکارم کردی
دستشو روی گردن گذاشت و با اخ و اوخ گفت
_هنوز شوک تو بدنمه شاید تاکسیه بر.....
نزاشتم ادامه بده و حرفشو قطع کردم
_اوکی اوکی شب بمون اینجا اصن
فیلیکس: باشه میمونم
انیتا: تو برو اتاق من بخواب منم رو کاناپه میخوابم ی شبه دیگ
فیلیکس: اذیت نمیشی
انیتا: نچ عادت دارم
برای خودم پتو و بالشت برداشتم
انیتا:میتونی بری بخوابی، گرسنه نیستی چیزی میخوای بهت بدم
فیلیکس:نه مرسی سوییتی
سمت اتاق راه افتاد و با خنده گفت
_شبت مث چشای خودت درخشان
متقابل لبخندی بهش زدم و گفتم
_چه حرفایی میزنیا شب توام بخیر
اون رفت اتاق و من دراز کشیدم و پتو روی خودم کشیدم و به سقف خیره شدم
ازینکه نرفته بود خوشحال بودم ولی این قضیه شوکر حسابی شرمندم کرده بود حتی خجالت میکشیدم باهاش حرف بزنم
***
انیتا:فیلیکس(اروم)
اروم صداش میزدم ولی واکنشی نشون نمیداد دانشگاهمون داشت دیر میشد و ایشونم که قصد بیدار شدن نداشت
تکونش دادم و دوباره اسمشو صدا زدم
_فیلیکس
غلطی روی تخت خورد و با همون چشمای بستش گفت
_هومممم
انیتا: پامیشی؟دانشگاه دیر شده پاشو لطفااا
آه کشداری گفتو پاشد رفت سمت دستشویی
منم بعد برداشتن لباسام از اتاق بیرون رفتم و درم بستم داخل حموم لباسامو عوض کردم
وقتی بیرون اومدم فیلیکسو دیدم کت نشسته بود و داشت صبحونه میخورد
انیتا:زود بخور بریم
فیلیکس: تو نمیخوری
انیتا: نه من خوردم
لیوان شیری که دست بودو خورد و پاشد
فیلیکس: اینارو جمع کنیم بعد بریم
انیتا: نه نه دیره برگشتنی خودم جمع میکنم
*
باهم وارد دانشگاه شدیم ازینکه هنوزم فیلیکسو کنار خودم داشتم خوشحال بودم به سمت کلاس رفتیم ایندفعه هیونجین بود اون کسی که که پیداش نبود کل کلاسو نگاه کردم ولی نه خبری ازون لامای صورتی نبود بیخیال شدم و سرجام ینی کنار اون نشستم
_تو مگه نرفته بودی؟
با شنیدن صدای هیونجین از پشت سرم زود چرخیدم سمتش
فیلیکس: نه پشیمون شدم نرفتم هیونگی
هیونجین: هه حیف شد(نیشخند)
اومد کنارم نشست و گفت
_پس دیشب کجا میموندی
فیلیکس: اوممم خونهِ یه دوست
هیونجین: کی
فیلیکس:خانم......انیتا.....اگرستت
اینو که شنید سریع نگاهشو سمت من چرخوند
هیونجین: این راس میگه
با خشمی که از صداش و چشای قرمز شدش مشخص بود این حرفو زد
منم که کلا یخ کرده بودم ازترس نمیتونستم حرفی بزنم فقط سری تکون دادم
مشتی روی میز کوبید و خواست از کلاس بیرون بره ولی صدای بلنده کسی مانعش شد
همینطور که از ترس داشتم میلرزیدم شوکری که توی کیفم بودو دراووردم و همینکه دستشو روی شونم احساس کردم جیغ بلندی کشیدم و شوکرو روی گردن اون ادم زدم بیجون روی زمین افتاد ولی یچیزی عجیب بود اونم این بودش که این اصلا اون کسی که فکر میکردم نبوده پس اروم خم شدم و کلاه روی صورتشو کنار زدم تا چهرهشو ببینم
با دیدن فیلیکس ترسیده دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای جیغم بلند نشه
وای خدایا من چیکار کردم
*
انیتا: تو مگه نرفته بودی استرالیا
ابمیوه ای که براش توی لیوان ریخته بودمو دادم دستش و روبه روش روی مبل جلویی نشستم
ابمیوشو یجا سرکشید و بعد گذاشتن لیوان روی میز دوباره روی مبل دراز کشید هنوز کامل به خودش نیومده بود
فیلیکس: میخواستم برم البته به خواسته مامان بابام ولی نرفتم اگه میدونستم قراره بکشیم اصن نمیومدم
ابروم جلوش رفته بود اخه کسی نیس بگه مگه مریضی شوکر میزنی به مردم اصن باید اسپری فلفل میگرفتم خطرش کمتره
انیتا:ه ه هی نمیدونستم تویی خب چیکار میکردم
فیلیکس: اخخ باورکن گردنم میسوزهه حس میکنم سوراخ شدم
پوکر نگاهی بهش انداختم
انیتا: خوبه فقط ی شوکر بوده ها......ولی چرا امروز نیومدی دانشگاه
فیلیکس:فرودگاه بودم
انیتا: مگه نمیگی پشیمون شدی نرفتی
فیلیکس:از بیکاری رفتم نشستم فرودگاه ولی سوار هواپیما نشدم(خنده)
انیتا: دیوونه ای بخدا(خنده)منو چی چرا مث مجرما افتادی دنبالم
فیلیکس: نمیخواستم بترسونمت خببب ولی دیگه شد
انیتا: میخوای برات تاکسی بگیرم
فیلیکس: الان داری بیرونم میکنیی؟ زدی ناکارم کردی
دستشو روی گردن گذاشت و با اخ و اوخ گفت
_هنوز شوک تو بدنمه شاید تاکسیه بر.....
نزاشتم ادامه بده و حرفشو قطع کردم
_اوکی اوکی شب بمون اینجا اصن
فیلیکس: باشه میمونم
انیتا: تو برو اتاق من بخواب منم رو کاناپه میخوابم ی شبه دیگ
فیلیکس: اذیت نمیشی
انیتا: نچ عادت دارم
برای خودم پتو و بالشت برداشتم
انیتا:میتونی بری بخوابی، گرسنه نیستی چیزی میخوای بهت بدم
فیلیکس:نه مرسی سوییتی
سمت اتاق راه افتاد و با خنده گفت
_شبت مث چشای خودت درخشان
متقابل لبخندی بهش زدم و گفتم
_چه حرفایی میزنیا شب توام بخیر
اون رفت اتاق و من دراز کشیدم و پتو روی خودم کشیدم و به سقف خیره شدم
ازینکه نرفته بود خوشحال بودم ولی این قضیه شوکر حسابی شرمندم کرده بود حتی خجالت میکشیدم باهاش حرف بزنم
***
انیتا:فیلیکس(اروم)
اروم صداش میزدم ولی واکنشی نشون نمیداد دانشگاهمون داشت دیر میشد و ایشونم که قصد بیدار شدن نداشت
تکونش دادم و دوباره اسمشو صدا زدم
_فیلیکس
غلطی روی تخت خورد و با همون چشمای بستش گفت
_هومممم
انیتا: پامیشی؟دانشگاه دیر شده پاشو لطفااا
آه کشداری گفتو پاشد رفت سمت دستشویی
منم بعد برداشتن لباسام از اتاق بیرون رفتم و درم بستم داخل حموم لباسامو عوض کردم
وقتی بیرون اومدم فیلیکسو دیدم کت نشسته بود و داشت صبحونه میخورد
انیتا:زود بخور بریم
فیلیکس: تو نمیخوری
انیتا: نه من خوردم
لیوان شیری که دست بودو خورد و پاشد
فیلیکس: اینارو جمع کنیم بعد بریم
انیتا: نه نه دیره برگشتنی خودم جمع میکنم
*
باهم وارد دانشگاه شدیم ازینکه هنوزم فیلیکسو کنار خودم داشتم خوشحال بودم به سمت کلاس رفتیم ایندفعه هیونجین بود اون کسی که که پیداش نبود کل کلاسو نگاه کردم ولی نه خبری ازون لامای صورتی نبود بیخیال شدم و سرجام ینی کنار اون نشستم
_تو مگه نرفته بودی؟
با شنیدن صدای هیونجین از پشت سرم زود چرخیدم سمتش
فیلیکس: نه پشیمون شدم نرفتم هیونگی
هیونجین: هه حیف شد(نیشخند)
اومد کنارم نشست و گفت
_پس دیشب کجا میموندی
فیلیکس: اوممم خونهِ یه دوست
هیونجین: کی
فیلیکس:خانم......انیتا.....اگرستت
اینو که شنید سریع نگاهشو سمت من چرخوند
هیونجین: این راس میگه
با خشمی که از صداش و چشای قرمز شدش مشخص بود این حرفو زد
منم که کلا یخ کرده بودم ازترس نمیتونستم حرفی بزنم فقط سری تکون دادم
مشتی روی میز کوبید و خواست از کلاس بیرون بره ولی صدای بلنده کسی مانعش شد
۵.۱k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.