فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۷
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۷
ا.ت ویو
از جام بلند شدم و چندتا از اون باطری هارو برداشتم و همه مایع توشو ریختم زمین....دیدم دیگه توان واسه جونگکوک نمونده بود....همه ی مایع باطری هارو زمین ریختم و یه گوشه ای ایستادم و بعدش جونگکوک و صدا زدم...ک اونم سریع به سمتم اومد...سریع با فندک مایع رو آتش زدم...ک دکتر نتونست بیاد سمتمون....
آتش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد...دیگه راهی فراری نبود..ک دکتر ازش فرار کنه..داشتيم سوختن شو نگاه میکردم..دود اونقد زیاد شده بود..ک ماهم نمیتونستیم نفس بکشیم...دیگه کم کم از حال میرفتیم...ک چند نفری از دستمون کشید و از اتاق بیرون آوردیمون.....
چشمامو باز کردم چهره نگران پسرا بود..داشتن صدامون میزدن...
سرمو تکون دادم و بعدی چند سرفه تونستم حرف بزنم...
کمی بلند شدم و گفتم...
ا.ت: خوبم...جونگکوک؟
بهش نگاه کردم فک کنم حالش خوب بود..پسرا خندیدن..ک منم خندیم..واقعا تموم شد..ینی واقعا دیگه چیزی نیس اذیتمون کنه...
بلند شدم و همو بغل کردیم و بالا پایین میپریدیم....
جیمین جونگکوک و کمک کرد تا بلند شه...به سمت راه پله ها اومديم به پایین نگاه کردیم....فقط یه طبقه دیگه بود....ینی با این طبقه فقط دو طبقه میشد...
پس تموم شد..باهم از پله ها پایین رفتیم و تو راهرو طبقه اول بودیم به اطرافمون نگاه کردیم کمی جلوتر یه در بود ک فک کنم به بیرون راه داشت دستی همو گرفتیم و به سمت در رفتیم....نامجون دستگیره درو فشار داد و بازش کرد...و باهم بيرون رفتیم..
ک با مامان بابام و مامان بابا بورام و هانا و پلیس ها روبرو شدیم..پلیس ها تا مارو دیدن اسلحه رو به سمتمون گرفتن...تا مامان بابام منو دید سمت اومدن و بغلم کردن ک این باعث شد پلیس ها اسلحه شون و بیارن پایین...مامانم گریه میکرد منم بدتر از اون...خوشحالم تونستم دوباره ببینمشون....تو بغل هم اشک میرختیم ک مامان بابا بورام و هانا اومد...
مامان هانا: ا.ت..هانا کجاست...
از مامان جدا شدم...روبرش وایستادم دستشو گرفتم و گفتم...
ا.ت: من معذرت میخام نتونستم مواظبشون باشم....
مامان هانا: منظورت چیه؟
ا.ت: اون رفت...
مامان بورام: پس بورام !
ا.ت: هردوتاشون رفتن...و دیگه برنمیگردن....
با این حرفم مامان هانا از یقم گرفت و با داد گفت...
مامان هانا: دخترم کجاست..اون کجاست..چرا نیماد...چرا گذاشتیش بیاد اینجا....جواب بدی دخترم کجاست...
مامان بابام اونارو ازم جدا کردن....
اون شب خوشحال بودم ک تونستم از اون دنیای کفتی به اسم دنیای خیالی بيرون بیام اما هانا و بورام...
سرمو پایین انداخته بودم و اشکام از گونه هام جاری شده بودن...واقعا سخته بایکی ک سالها دوست باشی و یه روزی ببینی جلو چشمات میمره..
..
یه ماه میگذره بعدی اون شب همه برگشتیم به زندگی گذشتمون...پسرا رفتن کنار خانوادهاشون...واسه همه عجیب بود کسایکه ۱ سال گم بودن الان پیدا شدن..هر کی مارو میدید ازمون سؤالهای عجیبی میپرسیدند....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍⚘
ا.ت ویو
از جام بلند شدم و چندتا از اون باطری هارو برداشتم و همه مایع توشو ریختم زمین....دیدم دیگه توان واسه جونگکوک نمونده بود....همه ی مایع باطری هارو زمین ریختم و یه گوشه ای ایستادم و بعدش جونگکوک و صدا زدم...ک اونم سریع به سمتم اومد...سریع با فندک مایع رو آتش زدم...ک دکتر نتونست بیاد سمتمون....
آتش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد...دیگه راهی فراری نبود..ک دکتر ازش فرار کنه..داشتيم سوختن شو نگاه میکردم..دود اونقد زیاد شده بود..ک ماهم نمیتونستیم نفس بکشیم...دیگه کم کم از حال میرفتیم...ک چند نفری از دستمون کشید و از اتاق بیرون آوردیمون.....
چشمامو باز کردم چهره نگران پسرا بود..داشتن صدامون میزدن...
سرمو تکون دادم و بعدی چند سرفه تونستم حرف بزنم...
کمی بلند شدم و گفتم...
ا.ت: خوبم...جونگکوک؟
بهش نگاه کردم فک کنم حالش خوب بود..پسرا خندیدن..ک منم خندیم..واقعا تموم شد..ینی واقعا دیگه چیزی نیس اذیتمون کنه...
بلند شدم و همو بغل کردیم و بالا پایین میپریدیم....
جیمین جونگکوک و کمک کرد تا بلند شه...به سمت راه پله ها اومديم به پایین نگاه کردیم....فقط یه طبقه دیگه بود....ینی با این طبقه فقط دو طبقه میشد...
پس تموم شد..باهم از پله ها پایین رفتیم و تو راهرو طبقه اول بودیم به اطرافمون نگاه کردیم کمی جلوتر یه در بود ک فک کنم به بیرون راه داشت دستی همو گرفتیم و به سمت در رفتیم....نامجون دستگیره درو فشار داد و بازش کرد...و باهم بيرون رفتیم..
ک با مامان بابام و مامان بابا بورام و هانا و پلیس ها روبرو شدیم..پلیس ها تا مارو دیدن اسلحه رو به سمتمون گرفتن...تا مامان بابام منو دید سمت اومدن و بغلم کردن ک این باعث شد پلیس ها اسلحه شون و بیارن پایین...مامانم گریه میکرد منم بدتر از اون...خوشحالم تونستم دوباره ببینمشون....تو بغل هم اشک میرختیم ک مامان بابا بورام و هانا اومد...
مامان هانا: ا.ت..هانا کجاست...
از مامان جدا شدم...روبرش وایستادم دستشو گرفتم و گفتم...
ا.ت: من معذرت میخام نتونستم مواظبشون باشم....
مامان هانا: منظورت چیه؟
ا.ت: اون رفت...
مامان بورام: پس بورام !
ا.ت: هردوتاشون رفتن...و دیگه برنمیگردن....
با این حرفم مامان هانا از یقم گرفت و با داد گفت...
مامان هانا: دخترم کجاست..اون کجاست..چرا نیماد...چرا گذاشتیش بیاد اینجا....جواب بدی دخترم کجاست...
مامان بابام اونارو ازم جدا کردن....
اون شب خوشحال بودم ک تونستم از اون دنیای کفتی به اسم دنیای خیالی بيرون بیام اما هانا و بورام...
سرمو پایین انداخته بودم و اشکام از گونه هام جاری شده بودن...واقعا سخته بایکی ک سالها دوست باشی و یه روزی ببینی جلو چشمات میمره..
..
یه ماه میگذره بعدی اون شب همه برگشتیم به زندگی گذشتمون...پسرا رفتن کنار خانوادهاشون...واسه همه عجیب بود کسایکه ۱ سال گم بودن الان پیدا شدن..هر کی مارو میدید ازمون سؤالهای عجیبی میپرسیدند....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍⚘
۱۳.۸k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.