پارت ۹
ادامه ویو جونکوک
دیدم شروع کرد حرف زدم در حالی که سرش تو سینم بود و بلند بلند گریه میکرد میگفت
ا.ت . من چرا اینقدر بدبختم
جونکوک . نه اینطور نیست این چه حرفیه(یه دستشو رو سر ا.ت میکشید و اونیکی رو کمرش)
ا.ت . تو از زندگی من چی میدونی،وقتی بچه بودم به بابام تهمت قتل زدن در حالی که بابام بی گناه بود همه فامیلامون باهامون قطع ارتباط کردن چون نمیخواستن با یه قاتل رفت و آمد داشته باشند حتی تو مدرسه هم کسی باهام دوست نمیشد بعد یه مدت که بزرگ تر شدم تسمیم گرفتم نقاش بشم کاری که بقیه تو سه یا چهار سال انجامش میدن رو تو یه سال انجام دادم و تو یه سال نقاش شدم ولی هیچکس به استعدادم نگاه نمیکرد همه به چشم دختر قاتل بهم نگاه میکردن بعدشم که قرار شد نقاشیمو،درسمو،مامان بابامو و هر چیزی که برام مهمه رو بزارم کنار و بیام اینجا نوکری کنم تازه برده یه آدم معمولی نه برده یه مافیا اونم چه مافیایی فکر کنم باید هر شب از دستش کتک بخورم،
فقت به حرفاش گوش میدادم راستش دلم براش سوخت یه دختر بی پناه ولی منم مجبورم باهاش اینطوری رفتار کنم سکسکه گرفته بود تا چند دقیقه داشتم همینطوری کمرشو ناز میکردم دیدم خوابیده به لباسش نگاه کردم باز بود و جای تمام کتکای دیشب روش بود خیلی براش ناراحت شدم براید بغلش کردم بردمش تو اتاقم گذاشتمش رو تخت نشستم رو تخت به صورتش نگاه کردم گفتم
جونکوک .
(واااااااییییییییییییییی دارم میمیرم چشام کوره فکر کردم میتونم ۵ پارت بنویسم حالا میبینم که نه نمیشه هیچ نمیشه دارم کور میشم فردا تو کامنتا بهم بگید که چند پارت هر چقدر گفتید میزارم قول میدم بازم میگم ببخشید ولی واقعا نمیتونم دیگه بنویسم باید بخوابم)😰
دیدم شروع کرد حرف زدم در حالی که سرش تو سینم بود و بلند بلند گریه میکرد میگفت
ا.ت . من چرا اینقدر بدبختم
جونکوک . نه اینطور نیست این چه حرفیه(یه دستشو رو سر ا.ت میکشید و اونیکی رو کمرش)
ا.ت . تو از زندگی من چی میدونی،وقتی بچه بودم به بابام تهمت قتل زدن در حالی که بابام بی گناه بود همه فامیلامون باهامون قطع ارتباط کردن چون نمیخواستن با یه قاتل رفت و آمد داشته باشند حتی تو مدرسه هم کسی باهام دوست نمیشد بعد یه مدت که بزرگ تر شدم تسمیم گرفتم نقاش بشم کاری که بقیه تو سه یا چهار سال انجامش میدن رو تو یه سال انجام دادم و تو یه سال نقاش شدم ولی هیچکس به استعدادم نگاه نمیکرد همه به چشم دختر قاتل بهم نگاه میکردن بعدشم که قرار شد نقاشیمو،درسمو،مامان بابامو و هر چیزی که برام مهمه رو بزارم کنار و بیام اینجا نوکری کنم تازه برده یه آدم معمولی نه برده یه مافیا اونم چه مافیایی فکر کنم باید هر شب از دستش کتک بخورم،
فقت به حرفاش گوش میدادم راستش دلم براش سوخت یه دختر بی پناه ولی منم مجبورم باهاش اینطوری رفتار کنم سکسکه گرفته بود تا چند دقیقه داشتم همینطوری کمرشو ناز میکردم دیدم خوابیده به لباسش نگاه کردم باز بود و جای تمام کتکای دیشب روش بود خیلی براش ناراحت شدم براید بغلش کردم بردمش تو اتاقم گذاشتمش رو تخت نشستم رو تخت به صورتش نگاه کردم گفتم
جونکوک .
(واااااااییییییییییییییی دارم میمیرم چشام کوره فکر کردم میتونم ۵ پارت بنویسم حالا میبینم که نه نمیشه هیچ نمیشه دارم کور میشم فردا تو کامنتا بهم بگید که چند پارت هر چقدر گفتید میزارم قول میدم بازم میگم ببخشید ولی واقعا نمیتونم دیگه بنویسم باید بخوابم)😰
۴.۶k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳