عشق مافیایی p:⁵
ا/ت:ببینم دستای تو رو محکم تر از من بسته بودن ..چطور تونستی باز کنی؟
تهیونگ:اون احمقا فک کردن چون من مافیام با محکم بستن دستم کاری نمیتونم بکنم..ولی از همین فاصله باید بهشون بگم زهی خیال باطن...از این در عجبم ک اون جونگ سوک عوضی ک من و میشناسه چطور انقد بی حواسی به خرج داده!..
ا/ت:حتما کاره ادماشه و خبر نداره
تهیونگ: میتونه باشه..
ا/ت:صد ...صدو بیست درصد اینجا دوربین داره و تا الان فهمیدن دستامون و باز کردم...
تهیونگ:ن تا وقتی جلوی دوربین و گرفتم...
ا/ت:این همه زرنگی ن بابا خوشم اومد...
با یه ابرو بالا رفته گفت: چه توقعی داشتی پس ...این اسکولا فک کردن خیار دزدین!...
به حرفش خندم گرفت و مشکافانه پرسیدم:توضیح میدی؟
تهیونگ:چهل دقه دست به کاری نزدم چون میدونستم تمام حواسشون اینجاست و اون نگهبان های خری ک من دیدم بیشتر از صبر نمیکنن و میرن یچیزی کوفت کنن... در اون لحظه با پرت کردن فقط یدونه تیغه سمت دوربین داغونش کردم و در عرض یه دقه اون پاند پیچی ها رو از خودم جدا کردم و بعدشم ک خودت میدونی...
به علامت فهمیدن سر تکون دادم و گفتم:پس مطمئنا تا چند دقه دیگ میان ببین چه خبره و چه بلایی سر دوربین اومده...
یه بشکن ریز زد و گفت:زدی توی هدف....بگی نگی مغز داری...
ا/ت:ضمن اطلاعت بگم کشکی وکیل نشدم...
سر تکون داد و گفت:ک انیطور...
این حرفش با باز شدن در هم صدا شد ک من و کشید و انور و قبل از اینکه بفهمم چی شد دوتا مرد غول پیکر جلوی پام افتادن...
با تعجب بهش خیر شدم ک گفت:سرعت...مهم ترین خاصییت یه مافیا...
زد روی بینیم و گفت:یادت باشه ...دنبالم بیا...
اب دهنم و قورت دادم خدارو شکر کردم ک اونم اینجا وگرنه ممکن نبود بتونم جون سالم به در ببرم !...سریع از کنار اون تن لش ها رد شد و پشت سرش قدم برداشتم...رسیدم به یه باغ بزرگ ک احتمالا حیاط اون ویلای درندشت بود ...
تهیونگ:اینجا ادم زیاده ...مراقب باش...
اینارو اروم گفت منم قدم هام و بی صدا تر برداشتم..بعد چند مین از حرکت وایستاد و برگشت سمتم...
تهیونگ:برای بیرون رفتن دو راه هست ...یک در ورودی دوم دیوار...راه دوم غیر ممکنه چون دیواراش بلنده البته برای تو...راه اولم پر دردسر باید یه نقشه بکشیم...متفکر داشت فکر میکرد و منم به ذهنم فشار میاوردم تا چیزی دستگیرم بشه ک حس کردم چیزی نزدیکمو میشه..با دقت کردن به پشت سر تهیونگ متوجه حضور بیجای یکی از نگهبان ها شدم....چون توی دل تاریکی بودیم هنوز از وجودمون با خبر نشده بود مطمئن بودم دوسه قدم دیگ بیاد...کامل توی دیدشیم...درست پشت سر تهیونگ بود ...دستم رفت سمت یه چوب و اورم لب زدم:سرتو بدزد...
قبل از اینکه وایسم چیزی بگه چوب با تمام قدرتم پرت کردم ک محکم خورد توی سرش و با درد افتاد زمین ...قبل از من تهیونگ سریع خودشو رسوند بهشو بیهوشش کرد تا داد و بی دادش کل عمارت و نگرفته بود ...
برگشت سمتم و گفت:نزدیک بود مغزم و در بیاری!...
ا/ت:حالا ک در نیاوردم
تهیونگ:اون احمقا فک کردن چون من مافیام با محکم بستن دستم کاری نمیتونم بکنم..ولی از همین فاصله باید بهشون بگم زهی خیال باطن...از این در عجبم ک اون جونگ سوک عوضی ک من و میشناسه چطور انقد بی حواسی به خرج داده!..
ا/ت:حتما کاره ادماشه و خبر نداره
تهیونگ: میتونه باشه..
ا/ت:صد ...صدو بیست درصد اینجا دوربین داره و تا الان فهمیدن دستامون و باز کردم...
تهیونگ:ن تا وقتی جلوی دوربین و گرفتم...
ا/ت:این همه زرنگی ن بابا خوشم اومد...
با یه ابرو بالا رفته گفت: چه توقعی داشتی پس ...این اسکولا فک کردن خیار دزدین!...
به حرفش خندم گرفت و مشکافانه پرسیدم:توضیح میدی؟
تهیونگ:چهل دقه دست به کاری نزدم چون میدونستم تمام حواسشون اینجاست و اون نگهبان های خری ک من دیدم بیشتر از صبر نمیکنن و میرن یچیزی کوفت کنن... در اون لحظه با پرت کردن فقط یدونه تیغه سمت دوربین داغونش کردم و در عرض یه دقه اون پاند پیچی ها رو از خودم جدا کردم و بعدشم ک خودت میدونی...
به علامت فهمیدن سر تکون دادم و گفتم:پس مطمئنا تا چند دقه دیگ میان ببین چه خبره و چه بلایی سر دوربین اومده...
یه بشکن ریز زد و گفت:زدی توی هدف....بگی نگی مغز داری...
ا/ت:ضمن اطلاعت بگم کشکی وکیل نشدم...
سر تکون داد و گفت:ک انیطور...
این حرفش با باز شدن در هم صدا شد ک من و کشید و انور و قبل از اینکه بفهمم چی شد دوتا مرد غول پیکر جلوی پام افتادن...
با تعجب بهش خیر شدم ک گفت:سرعت...مهم ترین خاصییت یه مافیا...
زد روی بینیم و گفت:یادت باشه ...دنبالم بیا...
اب دهنم و قورت دادم خدارو شکر کردم ک اونم اینجا وگرنه ممکن نبود بتونم جون سالم به در ببرم !...سریع از کنار اون تن لش ها رد شد و پشت سرش قدم برداشتم...رسیدم به یه باغ بزرگ ک احتمالا حیاط اون ویلای درندشت بود ...
تهیونگ:اینجا ادم زیاده ...مراقب باش...
اینارو اروم گفت منم قدم هام و بی صدا تر برداشتم..بعد چند مین از حرکت وایستاد و برگشت سمتم...
تهیونگ:برای بیرون رفتن دو راه هست ...یک در ورودی دوم دیوار...راه دوم غیر ممکنه چون دیواراش بلنده البته برای تو...راه اولم پر دردسر باید یه نقشه بکشیم...متفکر داشت فکر میکرد و منم به ذهنم فشار میاوردم تا چیزی دستگیرم بشه ک حس کردم چیزی نزدیکمو میشه..با دقت کردن به پشت سر تهیونگ متوجه حضور بیجای یکی از نگهبان ها شدم....چون توی دل تاریکی بودیم هنوز از وجودمون با خبر نشده بود مطمئن بودم دوسه قدم دیگ بیاد...کامل توی دیدشیم...درست پشت سر تهیونگ بود ...دستم رفت سمت یه چوب و اورم لب زدم:سرتو بدزد...
قبل از اینکه وایسم چیزی بگه چوب با تمام قدرتم پرت کردم ک محکم خورد توی سرش و با درد افتاد زمین ...قبل از من تهیونگ سریع خودشو رسوند بهشو بیهوشش کرد تا داد و بی دادش کل عمارت و نگرفته بود ...
برگشت سمتم و گفت:نزدیک بود مغزم و در بیاری!...
ا/ت:حالا ک در نیاوردم
۱۷۶.۵k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.