فراموشی* پارت31
چویا از کنار میو رد و میشه و بدون اینکه به میو نگا کنه گفت: امیدوارم بعدا همدیگه ـرو ببینیم... البته نه به عنوان عشق و علاقه.
و از اونجا دور شد.
میو با داد گفت: چویاااا... صبر کــــــن!
چویا با شنیدن صدای گرفته ی میو به هم ریخته ولی به خودش نگرفت و از اونجا رفت.
از اون موقع همدیگه ـرو ندیدن و رابطه ـشون سرد شد.
هرچی عکس با میو چان داشت رو حذف کرد... میو هم همینطور.
میو داشت با بغض و تعجب چویا رو نگا میکرد. چویا هم سرشو پایین انداخته بود.
اومدم چیزی بگم که بغض میو ترکید و تبدیل به قطره های اشک شد.
چویا با نگرانی گفت: حا... حالتون.. خوبه؟
میو همونجور که داشت گریه میکرد لبخند زد و گفت: اهوم.. حالم خوبه!
چویا: مطمئمی؟ اخه داری گریه میکنی!
میو: اره مطمئنم.
نزدیکش شدم و گفتم: متاسفم میو!
اشکاشو پاک کرد و دوباره لبخندی زد و
گفت: میتونم باهاش حرف بزنم؟
سرمو به معنای"بله"تکون دادم.
کمی ازشون دور شدم و روی یکی از نیمکت ها نشستم.
از زبان چویا"
اون دخترو نمیشناختم ولی انگار قبلا باهاش یه نسبتی داشتم.
روی یکی از نیمکت ها نشستیم.
_چویا سان راستش من میو ـعم...
میو؟... پس اسمش میوعه.
گفتم: میگم... من با شما نسبتی داشتم؟
لبخندش محو شد و سرشو پایین انداخت و گفت: اره باهام نسبتی داشتی... و... ولی اون نسبتمون چند ماه قبل تا الان تموم شد... و تو...
با تعجب نگاهش کردم.
ادامه داد: ا.. اصلا ولش کن.
دیگه سوالی ازش نپرسیدم چونکه انگار جواب دادن به سوالاتم براش سخت بود... ولی با این حال میخواستم ببینم باهاش چه نسبتی داشتم.
به سمتم برگشت و...
از زبان دازای"
نیم ساعت گذشت. سرمو که به نیمکت تکیه داده بودم و داشتم اسمونو نگا میکردم پایین اوردم و دیدم که چویا و میو دارن به سمتم میان.
از روی نیمکت بلند شدم و منم کمی جلوتر رفتم تا زودتر بهشون برسم.
میو اصلا لبخند نمیزد ولی از وقتی که چویاعه هم لبخند میزنه هم شاد شده ولی به جز چویا با همه سرده.
میو: خوشحال شدم که تونستم دوباره ببینمش.
لبخندی زدمو گفتم: اگه خواستی میتونی بیای و بهش سر بزنی.
میو: باشه حتما.... خوب حالا.. من دیگه میرم.. بعدا میبینمت عزیـ... یعنی.. چویا!
چویا: منم همینطور... خدافظ..
میو: خدافظ.
از خدافظی کردیم.
رو کردم به چویا و گفتم: برگردیم؟
چویا: اهوم.
چویا ناراحت بود و این اذیتم میکرد.
اومدم چیزی بگم که اول اون گفت: من با میو چان نسبتی داشتم؟
_فک کردم بهت گفته.
چویا: نتونست بگه.
_تو و اون دیوانه وار عاشق هم بودید.. دوستی ـتون حد و مرزی نداشت و طاقت اینکه از هم دور باشید رو نداشتید. به هم وابسته بودید.. ولی بعداز یه اتفاقی از هم جدا شدید و دیگه همدیگرو ندیدید و.... بقیه ـشم نمیتونم بگم.
ادامه دارد...
و از اونجا دور شد.
میو با داد گفت: چویاااا... صبر کــــــن!
چویا با شنیدن صدای گرفته ی میو به هم ریخته ولی به خودش نگرفت و از اونجا رفت.
از اون موقع همدیگه ـرو ندیدن و رابطه ـشون سرد شد.
هرچی عکس با میو چان داشت رو حذف کرد... میو هم همینطور.
میو داشت با بغض و تعجب چویا رو نگا میکرد. چویا هم سرشو پایین انداخته بود.
اومدم چیزی بگم که بغض میو ترکید و تبدیل به قطره های اشک شد.
چویا با نگرانی گفت: حا... حالتون.. خوبه؟
میو همونجور که داشت گریه میکرد لبخند زد و گفت: اهوم.. حالم خوبه!
چویا: مطمئمی؟ اخه داری گریه میکنی!
میو: اره مطمئنم.
نزدیکش شدم و گفتم: متاسفم میو!
اشکاشو پاک کرد و دوباره لبخندی زد و
گفت: میتونم باهاش حرف بزنم؟
سرمو به معنای"بله"تکون دادم.
کمی ازشون دور شدم و روی یکی از نیمکت ها نشستم.
از زبان چویا"
اون دخترو نمیشناختم ولی انگار قبلا باهاش یه نسبتی داشتم.
روی یکی از نیمکت ها نشستیم.
_چویا سان راستش من میو ـعم...
میو؟... پس اسمش میوعه.
گفتم: میگم... من با شما نسبتی داشتم؟
لبخندش محو شد و سرشو پایین انداخت و گفت: اره باهام نسبتی داشتی... و... ولی اون نسبتمون چند ماه قبل تا الان تموم شد... و تو...
با تعجب نگاهش کردم.
ادامه داد: ا.. اصلا ولش کن.
دیگه سوالی ازش نپرسیدم چونکه انگار جواب دادن به سوالاتم براش سخت بود... ولی با این حال میخواستم ببینم باهاش چه نسبتی داشتم.
به سمتم برگشت و...
از زبان دازای"
نیم ساعت گذشت. سرمو که به نیمکت تکیه داده بودم و داشتم اسمونو نگا میکردم پایین اوردم و دیدم که چویا و میو دارن به سمتم میان.
از روی نیمکت بلند شدم و منم کمی جلوتر رفتم تا زودتر بهشون برسم.
میو اصلا لبخند نمیزد ولی از وقتی که چویاعه هم لبخند میزنه هم شاد شده ولی به جز چویا با همه سرده.
میو: خوشحال شدم که تونستم دوباره ببینمش.
لبخندی زدمو گفتم: اگه خواستی میتونی بیای و بهش سر بزنی.
میو: باشه حتما.... خوب حالا.. من دیگه میرم.. بعدا میبینمت عزیـ... یعنی.. چویا!
چویا: منم همینطور... خدافظ..
میو: خدافظ.
از خدافظی کردیم.
رو کردم به چویا و گفتم: برگردیم؟
چویا: اهوم.
چویا ناراحت بود و این اذیتم میکرد.
اومدم چیزی بگم که اول اون گفت: من با میو چان نسبتی داشتم؟
_فک کردم بهت گفته.
چویا: نتونست بگه.
_تو و اون دیوانه وار عاشق هم بودید.. دوستی ـتون حد و مرزی نداشت و طاقت اینکه از هم دور باشید رو نداشتید. به هم وابسته بودید.. ولی بعداز یه اتفاقی از هم جدا شدید و دیگه همدیگرو ندیدید و.... بقیه ـشم نمیتونم بگم.
ادامه دارد...
۵.۵k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.