p:⁵⁶
بزرگ گفت:بیا تو ...
در ک باز شد جین ک زیر بغل تهیونگ و گرفته بود نیوفته لنگون لنگون اومدن داخل ...
تهیونگ:اجازه هست بشینیم مامان بزرگ جون...
مامان بزرگ یه لبخند زد و گفت:بشین بچه پرو...این زبون و نداشتی چیکار می کردی..
تهیونگ به پهنای صورتش لبخند زد ...و اومد کنار من نشست و جین بعد از نشوندن تهیونگ رو به روم نشست ....چن مینی سکوت بود و من خیلی توی فکر بودم ک صدای تهیونگ نظرمو جلب کرد...
تهیونگ:کسی نمیخواد بگه اینجا چخبره ...بنظرم ماهم بدونم قبای خوبی واسه فکر کردن میشیم...
ا/ت:یعنی چی؟
تهیونگ:یعنی اینکه شما دوساعت زل زدی به لیوان روی میز ...توقع نداری ک فک کنم لیوان جادویی و داره باهات حرف میزنه؟
با اخم گفتم:خیلی با نمکی..؟
تهیونگ دست کشید رو موهاشو گفت:بایدم باشم ...اخه کلاس شوخی تقویتی میرم ...
لبم و دادم بالا و اداشو در اوردم ...
تهیونگ:نکن صورتت کج میشه مجبورم طلاقت بدم برم یه زن دیگ بگیرم...
این دفعه با حرص یدونه زدم به بازوش ...ک با صدای مامان بزرگش دستشو مصلحتی از درد گرفت و بهش خیره شد....
مامان بزرگ:هیی تهیونگ با نوه من درست صحبت کن بار بعدی اخطار نمیدم ...
تهیونگ یکم نگاه مامان بزرگش کرد و بعد شروع کرد خندیدن ...بریده بریده گفت:مامان...بزرگ ..فک کنم...قرصاتون و پشت و...رو خوردین ...نوتون منم ....ا/ت خیلی اذیت میکنه...
مامان بزرگ:پسر جون قرص و بده اون بابات بخوره با اون سلیقش...چیزیم ک شنیدی درسته ...
تهیونگ خندش قطع شد و دستش و اورد بالا:یه لحظه
... اینی ک توی سره من میبینید مغزه ..یه گنجایشی داره ...میشه واضح توضیح بدید...
مامان بزرگ:مغز؟؟...مگه نخود نبود ...
تهیونگ پاشو گذاشت روی میز و با خنده کجکی گفت :ایی مامان بزرگ داری راه میافتی هااا...
مامان بزرگ:جین واسه این داداش نصف عقلت توضیح بده ...چند سالی بود اینجوری نبود خنگ نشده بود ا/ت باهاش چیکار کردی ...
ا/ت:باور کنید من فک میکنم ضربه اون مرده اس از دیشب اینجوری شده...وگرنه انقد خنگ نبود
تهیونگ: همتون رفتید توی یه سنگر ارپیچیو گرفتین سمت من ها...من خیلیم سالمم
مامان بزرگ خندید و گفت: اگه سالم بودی میفهمیدی وقتی میگم نوه مو اذیت نکن ...یعنی ا/ت نوه منه ....
مامان بزرگ اینو ک گفت از جاش بلند شد و رفت بیرون ک تهیونگ یه نگاه به من کرد یه نگاه به جین ک خیره به من بود ...
تهیونگ:هیی جین...تو چیزی فهمیدی؟
جین با تعجب گفت:تو....تو واقعا دختر دایی جون وو ایی...
اروم سرم و تکون دادم ...ک تعجبش بیشتر شد ...
جین:با...باور نمیشه چطورییی.....چطوررر؟ ...بعد این همه سال
تموم چیزایی ک میدونستم و براشون توضیح دادم ...
جین:واقعا باورش سخته ....البته ن زیاد تو یکم شبیه دایی ...با اینکه عکسش و دیده بودم ولی اصلا متوجه نشدم ...عکس مادرتم دیدم ...بیشتر به اون رفتی ...واقعا خوشگل بود ....
با لبخند سر تکون دادم ...ک جین از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
جین:نمیتونم چهره جیهوپ و وقتی اینارو میشنوه تصور کنم ...من فعلا میرم ..
با بسته شدن در برگشتم سمت تهیونگ ک با اخم به میز خیره بود و انگشتش و روی لبش میکشید....
ا/ت:چیزی شده؟
تهیونگ:تو باید بگی؟
ا/ت:عاا ...متوجه نمیشم...
تهیونگ برگشت سمتمو تو چشمام نگاه کرد :چرا بهم نگفتی ...
انقد لحنش اعصبانی بود ک با هول نفهمیدم چی گفتم:خب...دیشب ...من..... یعنی منم دیشب.. فهمیدم... نمیدونستم حقیقت یا نه ... نمیخواستم یه مشت دوروغ تحویلت بدم..
اروم و با اخم اومد سمتم و جلوی صورتم وایستاد ...نگام روبه پایین بود ک نوک دماغمو بوسید ...با تعجب نگاش کردم ک با خنده گفت:چیکار کنم ک انقد بخشنده ام...بلاخره یه زن ک بیشتر نداریم...
یه نیشگون از بازوش گرفتم ک اخش رفت هوا...
ا/ت:ترو خدا چندتا داشته باش...
تهیونگ زبونشو در اورد و گفت:تا چهارتا ازاده ....
ا/ت:اون واسه مسلموناس...تو مسیحی..
تهیونگ:خب یه کاری کن ...
با حرص گفتم:چی
تهیونگ:بیا بریم مسلمون شیم ...
ا/ت:تهیونگ میگم همون ارباب خشن باش نظرت چیه ...
دستشو انداخت دور گرنمو و گفت:مگه جرات دارم با دختر دایمم مثل برده رفتار کنم!
ا/ت:عجب گیری افتادیم....من چرا فامیل از اب در اومدم...
تهیونگ ک انگاری توی فکر بود بدون توجه به حرفم گفت:دایی جون وو زنشو هیچ وقت ندیدم ......ولی ازشون ممنونم...
سرمو برگردوندم سمتش و گفتم:چرا؟..
اونم برگشت سمتمو گفت:چون ترو به وجود اوردن ...
بلافاصله لبشو گذاشت روی لبم ....خنده ای ک روی لب جفتمون بود واقعا این بوسیدن و قشنگ کرده بود ...
در ک باز شد جین ک زیر بغل تهیونگ و گرفته بود نیوفته لنگون لنگون اومدن داخل ...
تهیونگ:اجازه هست بشینیم مامان بزرگ جون...
مامان بزرگ یه لبخند زد و گفت:بشین بچه پرو...این زبون و نداشتی چیکار می کردی..
تهیونگ به پهنای صورتش لبخند زد ...و اومد کنار من نشست و جین بعد از نشوندن تهیونگ رو به روم نشست ....چن مینی سکوت بود و من خیلی توی فکر بودم ک صدای تهیونگ نظرمو جلب کرد...
تهیونگ:کسی نمیخواد بگه اینجا چخبره ...بنظرم ماهم بدونم قبای خوبی واسه فکر کردن میشیم...
ا/ت:یعنی چی؟
تهیونگ:یعنی اینکه شما دوساعت زل زدی به لیوان روی میز ...توقع نداری ک فک کنم لیوان جادویی و داره باهات حرف میزنه؟
با اخم گفتم:خیلی با نمکی..؟
تهیونگ دست کشید رو موهاشو گفت:بایدم باشم ...اخه کلاس شوخی تقویتی میرم ...
لبم و دادم بالا و اداشو در اوردم ...
تهیونگ:نکن صورتت کج میشه مجبورم طلاقت بدم برم یه زن دیگ بگیرم...
این دفعه با حرص یدونه زدم به بازوش ...ک با صدای مامان بزرگش دستشو مصلحتی از درد گرفت و بهش خیره شد....
مامان بزرگ:هیی تهیونگ با نوه من درست صحبت کن بار بعدی اخطار نمیدم ...
تهیونگ یکم نگاه مامان بزرگش کرد و بعد شروع کرد خندیدن ...بریده بریده گفت:مامان...بزرگ ..فک کنم...قرصاتون و پشت و...رو خوردین ...نوتون منم ....ا/ت خیلی اذیت میکنه...
مامان بزرگ:پسر جون قرص و بده اون بابات بخوره با اون سلیقش...چیزیم ک شنیدی درسته ...
تهیونگ خندش قطع شد و دستش و اورد بالا:یه لحظه
... اینی ک توی سره من میبینید مغزه ..یه گنجایشی داره ...میشه واضح توضیح بدید...
مامان بزرگ:مغز؟؟...مگه نخود نبود ...
تهیونگ پاشو گذاشت روی میز و با خنده کجکی گفت :ایی مامان بزرگ داری راه میافتی هااا...
مامان بزرگ:جین واسه این داداش نصف عقلت توضیح بده ...چند سالی بود اینجوری نبود خنگ نشده بود ا/ت باهاش چیکار کردی ...
ا/ت:باور کنید من فک میکنم ضربه اون مرده اس از دیشب اینجوری شده...وگرنه انقد خنگ نبود
تهیونگ: همتون رفتید توی یه سنگر ارپیچیو گرفتین سمت من ها...من خیلیم سالمم
مامان بزرگ خندید و گفت: اگه سالم بودی میفهمیدی وقتی میگم نوه مو اذیت نکن ...یعنی ا/ت نوه منه ....
مامان بزرگ اینو ک گفت از جاش بلند شد و رفت بیرون ک تهیونگ یه نگاه به من کرد یه نگاه به جین ک خیره به من بود ...
تهیونگ:هیی جین...تو چیزی فهمیدی؟
جین با تعجب گفت:تو....تو واقعا دختر دایی جون وو ایی...
اروم سرم و تکون دادم ...ک تعجبش بیشتر شد ...
جین:با...باور نمیشه چطورییی.....چطوررر؟ ...بعد این همه سال
تموم چیزایی ک میدونستم و براشون توضیح دادم ...
جین:واقعا باورش سخته ....البته ن زیاد تو یکم شبیه دایی ...با اینکه عکسش و دیده بودم ولی اصلا متوجه نشدم ...عکس مادرتم دیدم ...بیشتر به اون رفتی ...واقعا خوشگل بود ....
با لبخند سر تکون دادم ...ک جین از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
جین:نمیتونم چهره جیهوپ و وقتی اینارو میشنوه تصور کنم ...من فعلا میرم ..
با بسته شدن در برگشتم سمت تهیونگ ک با اخم به میز خیره بود و انگشتش و روی لبش میکشید....
ا/ت:چیزی شده؟
تهیونگ:تو باید بگی؟
ا/ت:عاا ...متوجه نمیشم...
تهیونگ برگشت سمتمو تو چشمام نگاه کرد :چرا بهم نگفتی ...
انقد لحنش اعصبانی بود ک با هول نفهمیدم چی گفتم:خب...دیشب ...من..... یعنی منم دیشب.. فهمیدم... نمیدونستم حقیقت یا نه ... نمیخواستم یه مشت دوروغ تحویلت بدم..
اروم و با اخم اومد سمتم و جلوی صورتم وایستاد ...نگام روبه پایین بود ک نوک دماغمو بوسید ...با تعجب نگاش کردم ک با خنده گفت:چیکار کنم ک انقد بخشنده ام...بلاخره یه زن ک بیشتر نداریم...
یه نیشگون از بازوش گرفتم ک اخش رفت هوا...
ا/ت:ترو خدا چندتا داشته باش...
تهیونگ زبونشو در اورد و گفت:تا چهارتا ازاده ....
ا/ت:اون واسه مسلموناس...تو مسیحی..
تهیونگ:خب یه کاری کن ...
با حرص گفتم:چی
تهیونگ:بیا بریم مسلمون شیم ...
ا/ت:تهیونگ میگم همون ارباب خشن باش نظرت چیه ...
دستشو انداخت دور گرنمو و گفت:مگه جرات دارم با دختر دایمم مثل برده رفتار کنم!
ا/ت:عجب گیری افتادیم....من چرا فامیل از اب در اومدم...
تهیونگ ک انگاری توی فکر بود بدون توجه به حرفم گفت:دایی جون وو زنشو هیچ وقت ندیدم ......ولی ازشون ممنونم...
سرمو برگردوندم سمتش و گفتم:چرا؟..
اونم برگشت سمتمو گفت:چون ترو به وجود اوردن ...
بلافاصله لبشو گذاشت روی لبم ....خنده ای ک روی لب جفتمون بود واقعا این بوسیدن و قشنگ کرده بود ...
۲۱۱.۵k
۲۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.