رمان«عشق»پارت۵۰
«همین لحظه کارخونه ی متروکه». سوسن:اینجا کجاست با من چیکار داری عوضی؟. فرید: ساکت شو و فقط به حرفام گوش بده چون اگه گوش ندی عمر رو میکشم. سوسن(باگریه):داری چی میگی عوضی تو چقدر بی وجدانی. فرید:آره من بی وجدانم حالا خوب به حرفام گوش بده یا به عمر زنگ میزنی و میگی که میخوام ازت جداشم یا عمر رو میکشم....مطمئنم که تا الان عمر از خواب بیدار شده و به من شک کرده منم میتونم وسوسش کنم و بهش بگم که تو اینجایی و اونم بیاد و آدمام بهش تیر بزنن و بمیره. سوسن(باگریه):تو هیچ کاری نمیتونی بکنی.....من...من به عمر هیچی نمیگم و مجبورم نیستم که ازش جداشم...فهمیدی😭. فرید:باشه پس منم زنگ میزنم. سوسن(باگریه):التماست میکنم ازت خواهش میکنم این کار رو نکن😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭. فرید:نه دیگه تموم شد من دیگه خسته شدم تا عمر رو میکشم دست بردار نیستم. سوسن(باگریه):ببین اگه به عمر تلفن بزنی و اونو بکشی بنظرت من زنت میشم.........اول فکر کن بعد تصمیم بگیر. فرید:من از تو اجازه خواستم.....هان من از تو اجازه خواستم تو باید زن من بشی فهمیدی....باید زن من بشی. سوسن:خفه شو عوضی......خفه شو من زنت نمیشم. «همین لحظه خونه ی سوسعم». عمر:آآ....سوسن.....سوسن کجایی؟.......سوسن....سوسن کجایی عشقم........آآ فرید برای چی داره زنگ میزنه؟. «همین لحظه کارخونه ی متروکه». فرید:الو سلام عمر جون. عمر:........................
۳.۸k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.