رمان خواهرم، برادرم:) پار7:/
یک هفته بعد...
سر کلاس نشسته بودم و درسو گوش میکردم. اون زنگ اخر مون بود اما ته یونگ هنوز یک کلاس دیگه داشت برای همین من باید میموندم. وقتی کلاس تموم شد ته یونگ گفت یا تو کلاس بمون یا برو توی حیاط و منم رفتم توی حیاط و گریه کردم.
داشتم گریه میکردم که ته یونگ اومد
ته یونگ:چی شده؟ برای چی گریه میکنی؟
مینسو:مگه نگفتی پدرومادر پیدا شدن؟ پس چرا نمیریم پیششون؟!
ته یونگ:دلیل گریت فقط همینه؟
مینسو:نخیرم! هم ناراحتم هم نگران
ته یونگ:نگران چی؟
مینسو:نگران خودم و خودتم! مگه نگفتی یکی بهت زنگ زد تهدیدت کرد؟
ته یونگ:خب..... حالا ولش کن بریم سوار ماشین بشیم
و بهم یه دستمال داد.
همون موقع توی ماشین یکی بهش زنگ زد و وقتی با اون حرف زد خوشحال شد اما نمیدونم چرا؟
سر کلاس نشسته بودم و درسو گوش میکردم. اون زنگ اخر مون بود اما ته یونگ هنوز یک کلاس دیگه داشت برای همین من باید میموندم. وقتی کلاس تموم شد ته یونگ گفت یا تو کلاس بمون یا برو توی حیاط و منم رفتم توی حیاط و گریه کردم.
داشتم گریه میکردم که ته یونگ اومد
ته یونگ:چی شده؟ برای چی گریه میکنی؟
مینسو:مگه نگفتی پدرومادر پیدا شدن؟ پس چرا نمیریم پیششون؟!
ته یونگ:دلیل گریت فقط همینه؟
مینسو:نخیرم! هم ناراحتم هم نگران
ته یونگ:نگران چی؟
مینسو:نگران خودم و خودتم! مگه نگفتی یکی بهت زنگ زد تهدیدت کرد؟
ته یونگ:خب..... حالا ولش کن بریم سوار ماشین بشیم
و بهم یه دستمال داد.
همون موقع توی ماشین یکی بهش زنگ زد و وقتی با اون حرف زد خوشحال شد اما نمیدونم چرا؟
۴.۲k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.