فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت13
از زبان چویا]
بعداز اینکه صبحونه ـمونو خوردیم سمت تعمیرگاه رفتیم.
وقتی ماشین ـو اوردیم برام سوال شده بود که چجوری ماشین اینطوری شد.
حتی خودِ صاحب ـه تعمیرگاه گفت:"سیم ـه پدالِ ترمز بریده شد. احتمالا کارِ یه ادم بوده."
انگار یه نفر قصدِ کشتن ـه مارو داشته ولی چجوری؟ دازای میگه ماشین ـو چک کرده ـو راست میگه ماشین تا قبل از خراب شدن سالم بود ولی امکان نداره که وسط ـه راه سیم ـه ترمز پاره بشه.
باید مراقب باشیم ممکنه بدتر از این برامون اتفاق بیفته.
اگه یوقت بخواد به خانواده ـم...
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
نه نه امکان نداره همچین اتفاقی بیوفته میو چان حواس ـش به همچی هست...
_چویا.. چویا!
با صدای دازای به خودم اومدم ـو با دستپاچگی گفتم: چیـ... چیه؟؟
یه تار ابروشو بالا داد ـو گفت: تو فکر بودی، چیزی شده؟!
نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم: من حالم خوبه، داشتم به کائده چان ـو میو فکر میکـ...
همون موقع گوشیم زنگ خورد.
از تو جیب ـم درش اوردم.
"میو چان" ـه.
لبخندی زدمو تماس ـو وصل کردم.
_سلام عزیزم.
•سلام چویا حالت چطوره؟ رسیدین؟
به صندلی ـه ماشین تکیه دادم ـو گفتم: خوبم، دیروز یه اتفاقی افتاد نتونستیم بریم فرودگاه.
_چه اتفاقی؟؟!
به دازای نگاه کردم ـو با اخم گفتم: ماشین ـه دازای خراب شد، پدال ـه ترمز ـش کار نمیکرد.
_الان حالتون خوبه؟؟
اخمامو باز کردم ـو با لبخند گفتم: اره حالمون خوبه، تازه میخواییم به فرودگاه بریم.
راستی حال ـه پرنسس کوچولو چطوره دلش برای بابایی تنگ نشده؟
_اوو، راستی برای همین زنگ زدم کائده چان میخواست باهات حرف بزنه دلش برات یه ذره شده.
لبخندم پررنگ تر شد: میو چان میشه گوشیو بدی دسته کائده چان؟
میو: اهوم اگه کاری نداری خدافظ.
•خدافظ عزیزم.
با صدای بچگونه ـو قشنگ ـش شارژم کرد: سلام بابایی.
با خوشحالی گفتم: سلام فرشته کوچولوی بابا، حالت چطوره.
کائده: خوبم، بابایی.
_جانم؟
کائده: بابایی زود برگرد خونه، دلِ کائده چان برات تنگ شده.
این حرف ـش باعث شد قند تو دلم اب بشه: دلِ بابایی ـم برای کائده چان تنگ شده، ولی نگران نباش تا چشم روهم بزاری ما برگشتیم خونه اونوقت باهم میریم شهربازی.
خنده ی بامزه ای کرد ـو گفت: کائده چان قبول میکنه.
لبخندی زدم ـو گفتم: خوب فرشته کوچولو دیگه باید تماس ـو قطع کنیم اخه تو جاده ایم.
_باشه، خدافظ.
گوشیو پایین اوردم ـو گفتم: خدافظ پرنسس کوچولو یادت باشه مسواک ـتو بزنی.
ادامه دارد...
#پارت13
از زبان چویا]
بعداز اینکه صبحونه ـمونو خوردیم سمت تعمیرگاه رفتیم.
وقتی ماشین ـو اوردیم برام سوال شده بود که چجوری ماشین اینطوری شد.
حتی خودِ صاحب ـه تعمیرگاه گفت:"سیم ـه پدالِ ترمز بریده شد. احتمالا کارِ یه ادم بوده."
انگار یه نفر قصدِ کشتن ـه مارو داشته ولی چجوری؟ دازای میگه ماشین ـو چک کرده ـو راست میگه ماشین تا قبل از خراب شدن سالم بود ولی امکان نداره که وسط ـه راه سیم ـه ترمز پاره بشه.
باید مراقب باشیم ممکنه بدتر از این برامون اتفاق بیفته.
اگه یوقت بخواد به خانواده ـم...
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
نه نه امکان نداره همچین اتفاقی بیوفته میو چان حواس ـش به همچی هست...
_چویا.. چویا!
با صدای دازای به خودم اومدم ـو با دستپاچگی گفتم: چیـ... چیه؟؟
یه تار ابروشو بالا داد ـو گفت: تو فکر بودی، چیزی شده؟!
نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم: من حالم خوبه، داشتم به کائده چان ـو میو فکر میکـ...
همون موقع گوشیم زنگ خورد.
از تو جیب ـم درش اوردم.
"میو چان" ـه.
لبخندی زدمو تماس ـو وصل کردم.
_سلام عزیزم.
•سلام چویا حالت چطوره؟ رسیدین؟
به صندلی ـه ماشین تکیه دادم ـو گفتم: خوبم، دیروز یه اتفاقی افتاد نتونستیم بریم فرودگاه.
_چه اتفاقی؟؟!
به دازای نگاه کردم ـو با اخم گفتم: ماشین ـه دازای خراب شد، پدال ـه ترمز ـش کار نمیکرد.
_الان حالتون خوبه؟؟
اخمامو باز کردم ـو با لبخند گفتم: اره حالمون خوبه، تازه میخواییم به فرودگاه بریم.
راستی حال ـه پرنسس کوچولو چطوره دلش برای بابایی تنگ نشده؟
_اوو، راستی برای همین زنگ زدم کائده چان میخواست باهات حرف بزنه دلش برات یه ذره شده.
لبخندم پررنگ تر شد: میو چان میشه گوشیو بدی دسته کائده چان؟
میو: اهوم اگه کاری نداری خدافظ.
•خدافظ عزیزم.
با صدای بچگونه ـو قشنگ ـش شارژم کرد: سلام بابایی.
با خوشحالی گفتم: سلام فرشته کوچولوی بابا، حالت چطوره.
کائده: خوبم، بابایی.
_جانم؟
کائده: بابایی زود برگرد خونه، دلِ کائده چان برات تنگ شده.
این حرف ـش باعث شد قند تو دلم اب بشه: دلِ بابایی ـم برای کائده چان تنگ شده، ولی نگران نباش تا چشم روهم بزاری ما برگشتیم خونه اونوقت باهم میریم شهربازی.
خنده ی بامزه ای کرد ـو گفت: کائده چان قبول میکنه.
لبخندی زدم ـو گفتم: خوب فرشته کوچولو دیگه باید تماس ـو قطع کنیم اخه تو جاده ایم.
_باشه، خدافظ.
گوشیو پایین اوردم ـو گفتم: خدافظ پرنسس کوچولو یادت باشه مسواک ـتو بزنی.
ادامه دارد...
۴.۹k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.