فیک قرار تصادفی من با عشق زندگیم
«پارت:۴۴»
سوآه: کوک حوصله مسخره بازی ندارم ولم کن.
کوک: مسخره بازی نیست تو حق نداری جایی بری فعلا هنوز نمیتونی بری هرموقع رفتی اون موقع هرکاری دلت خواست بکن.
دیگه عصبی بودم که...
تهیونگ: مگه نشنیدی؟؟ گفت ولش کن.
سرمو برگردوندم دیدم تهیونگ دست به سینه به دیوار تکیه داده و با چشمای خمار و ترسناکش به کوک نگاه میکنه.
کوک: تهیونگ دخالت نکن یه مسئله....
نزاشت حرفشو بزنه و گفت...
تهیونگ: گفتم ولش کن!
کوک یکم مکث کرد و دستمو ول کرد.
تهیونگ: کوک خیلی احمقی، اون کسی که سوآه بهت گفته دوسش داره و اسمش تهیونگه منه که رئیس شرکتشم.
کوک رنگش پرید...
کوک: ش...شوخی خوبی بود.
با نگاه وحشتناکی به کوک زل زد.
کوک حرفی نمیزد اما شوک بود نگاهم کرد و اومد بیاد سمتم که تهیونگ اومد جلو و بدن کوک با ضرب خورد به تهیونگ.
تهیونگ سرشو برد سمت گوش کوک.
تهیونگ: بسه کوک دست نباید بهش بخوره به اندازه کافی اذیتش کردی تا از شر اون دختره خلاص بشی منو و سوآه اینجاییم اما فکر نزدیک شدن بهشم نکن.
پوزخندی زد و از کوک فاصله گرفت.
کوک همچنان متعجب بود.
تا اومد به خودش بیاد تهیونگ دست منو کشید و برد بیرون.
به پشت سرم نگاه کردم و رو به تهیونگ گفتم....
سوآه: تهیونگگگ این چه کاری بود تا چند وقت دیگه آزاد میشدم و لازم نبود حقیقت معلوم بشه.
تهیونگ: بسه نمیتونم تحمل کنم اینقدر نزدیکت باشه...
(نظر فراموش نشه!)
سوآه: کوک حوصله مسخره بازی ندارم ولم کن.
کوک: مسخره بازی نیست تو حق نداری جایی بری فعلا هنوز نمیتونی بری هرموقع رفتی اون موقع هرکاری دلت خواست بکن.
دیگه عصبی بودم که...
تهیونگ: مگه نشنیدی؟؟ گفت ولش کن.
سرمو برگردوندم دیدم تهیونگ دست به سینه به دیوار تکیه داده و با چشمای خمار و ترسناکش به کوک نگاه میکنه.
کوک: تهیونگ دخالت نکن یه مسئله....
نزاشت حرفشو بزنه و گفت...
تهیونگ: گفتم ولش کن!
کوک یکم مکث کرد و دستمو ول کرد.
تهیونگ: کوک خیلی احمقی، اون کسی که سوآه بهت گفته دوسش داره و اسمش تهیونگه منه که رئیس شرکتشم.
کوک رنگش پرید...
کوک: ش...شوخی خوبی بود.
با نگاه وحشتناکی به کوک زل زد.
کوک حرفی نمیزد اما شوک بود نگاهم کرد و اومد بیاد سمتم که تهیونگ اومد جلو و بدن کوک با ضرب خورد به تهیونگ.
تهیونگ سرشو برد سمت گوش کوک.
تهیونگ: بسه کوک دست نباید بهش بخوره به اندازه کافی اذیتش کردی تا از شر اون دختره خلاص بشی منو و سوآه اینجاییم اما فکر نزدیک شدن بهشم نکن.
پوزخندی زد و از کوک فاصله گرفت.
کوک همچنان متعجب بود.
تا اومد به خودش بیاد تهیونگ دست منو کشید و برد بیرون.
به پشت سرم نگاه کردم و رو به تهیونگ گفتم....
سوآه: تهیونگگگ این چه کاری بود تا چند وقت دیگه آزاد میشدم و لازم نبود حقیقت معلوم بشه.
تهیونگ: بسه نمیتونم تحمل کنم اینقدر نزدیکت باشه...
(نظر فراموش نشه!)
۱۹.۱k
۰۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.