ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟙
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟙
☆ اینی که اینجاست جونگکوکی منه؟
سمت پنجره قدم برداشت
☆ من چطوری باورت کنم آخه؟
_ انقدر غریبه شدم؟
☆ غریبه؟ از چی حرفمیزنی؟ مگه ممکنه؟
سرش رو بالا گرفت و پلک هاش رو بست، چطور میتونست بیصدا اشک بریزه وقتی تمام قلبش بعد مدت ها روبهروش ایستاده بود؟
لبش رو آروم گاز گرفت و قطرهای که از چشمش سرازیر شده بود روی زمین فرود اومد،
پرده رو کنار زد و بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه لبه پنجره نشست.
_ چشماتو میبندی؟ اونقدر ناراحتی از دیدنم؟
بغضش رو قورت داد و با صدای لرزون گفت:
☆ چشمهامرو میبندم که دوباره مست نشم...
یادمه به وجودت سوگند خوردم که بمونی و بدون یک نگاه، این چشم های اشکآلود رو نادیده گرفتی و گذر کردی...
باید اونطور میرفتی؟
_ مجبور بودم برم تا وجودم آسیب نبینه...
☆ خودخواه... وجودت؟ پس احساسات من ....؟
_ مقصود من خودته، وجود من خودِ تویی... خودت که متوجه ای من چقدر برای تو خطرناکم.....
آهی کشید و حرف جونگ کوک رو قطع کرد
☆ با کلمات بازی نکن
جونگکوک دستش رو نزدیک صورت سوآه برد، اشکش رو پاک کرد و محکم گفت:
_ تظاهر به ندونستن نکن تو بازی رو شروع کردی!
مهم نیست چقدر ازم دور باشی هرشب قلبت همزمان که به قلمت دستور نوشتن میداد با صدای احساساتت برای منم لالایی میخوند،
مگه مجبور بودی هرشب انقدر با غم بخوابی؟ امشب شنیدن صدای قلبت سختتر از همیشه بود؛
نگو که ناراحتی از اومدنم...
اشتباه کردم اومدم...؟
با همون چشمهای بسته ادامه داد:
☆ اشتباه کردی...
اشتباه کردی عزیزکرده...
حتی نمیتونم چشم باز کنم مبادا که دوباره چشمهات رو ببینم و.....
_میدونی دلت الان چی میگه؟
داد میزنه میگه: دیوونه، من همینطوری ام میبینمش...
چشمش رو باز کرد و دوباره فرو ریخت، صورت جونگکوکیش خیس بود...
معلوم بود تا اینجا رو با تمام سرعت دویده
آروم نموند و بلند گریه کرد
با صدای گریهش تهیونگ از خواب بیدار شد
_هیش آروم! بیدارش کردی... اون داره میاد...
سوآه سمت در برگشت و همونطور که گریه میکرد جلوی صورت جونگکوک ایستاد تا توی دید تهیونگ نباشه.
♤ هی تو حالت خوبه؟
نگاهی به چشمای متعجب تهیونگ انداخت و با گریه گفت:
☆ آر... ه... خو... بم... تنهام... بزا... ر...
♤ ب... باشه... فقط گریه نکن
با بسته شدن در نفس راحتی کشید و ریز لرزید
دستای جونگکوک دور کمرش حلقه شده بود
☆ همه... چیز... تقصیر... توعه...
جئون همونطور که بغلش کرده بود کمرش رو بوسید
_ بخاطرِ من امشب رو خوب بخواب باشه؟
دستمالش رو از جیبش در آورد و توی دست سوآه گذاشت
_ دماغتم پاککن، شبت بخیر
سوآه میون گریههاش رفتن جونگکوک رو نگاه کرد... اینبار حتی نتونست حرفی بزنه و مانع رفتنش بشه
لایک؟
☆ اینی که اینجاست جونگکوکی منه؟
سمت پنجره قدم برداشت
☆ من چطوری باورت کنم آخه؟
_ انقدر غریبه شدم؟
☆ غریبه؟ از چی حرفمیزنی؟ مگه ممکنه؟
سرش رو بالا گرفت و پلک هاش رو بست، چطور میتونست بیصدا اشک بریزه وقتی تمام قلبش بعد مدت ها روبهروش ایستاده بود؟
لبش رو آروم گاز گرفت و قطرهای که از چشمش سرازیر شده بود روی زمین فرود اومد،
پرده رو کنار زد و بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه لبه پنجره نشست.
_ چشماتو میبندی؟ اونقدر ناراحتی از دیدنم؟
بغضش رو قورت داد و با صدای لرزون گفت:
☆ چشمهامرو میبندم که دوباره مست نشم...
یادمه به وجودت سوگند خوردم که بمونی و بدون یک نگاه، این چشم های اشکآلود رو نادیده گرفتی و گذر کردی...
باید اونطور میرفتی؟
_ مجبور بودم برم تا وجودم آسیب نبینه...
☆ خودخواه... وجودت؟ پس احساسات من ....؟
_ مقصود من خودته، وجود من خودِ تویی... خودت که متوجه ای من چقدر برای تو خطرناکم.....
آهی کشید و حرف جونگ کوک رو قطع کرد
☆ با کلمات بازی نکن
جونگکوک دستش رو نزدیک صورت سوآه برد، اشکش رو پاک کرد و محکم گفت:
_ تظاهر به ندونستن نکن تو بازی رو شروع کردی!
مهم نیست چقدر ازم دور باشی هرشب قلبت همزمان که به قلمت دستور نوشتن میداد با صدای احساساتت برای منم لالایی میخوند،
مگه مجبور بودی هرشب انقدر با غم بخوابی؟ امشب شنیدن صدای قلبت سختتر از همیشه بود؛
نگو که ناراحتی از اومدنم...
اشتباه کردم اومدم...؟
با همون چشمهای بسته ادامه داد:
☆ اشتباه کردی...
اشتباه کردی عزیزکرده...
حتی نمیتونم چشم باز کنم مبادا که دوباره چشمهات رو ببینم و.....
_میدونی دلت الان چی میگه؟
داد میزنه میگه: دیوونه، من همینطوری ام میبینمش...
چشمش رو باز کرد و دوباره فرو ریخت، صورت جونگکوکیش خیس بود...
معلوم بود تا اینجا رو با تمام سرعت دویده
آروم نموند و بلند گریه کرد
با صدای گریهش تهیونگ از خواب بیدار شد
_هیش آروم! بیدارش کردی... اون داره میاد...
سوآه سمت در برگشت و همونطور که گریه میکرد جلوی صورت جونگکوک ایستاد تا توی دید تهیونگ نباشه.
♤ هی تو حالت خوبه؟
نگاهی به چشمای متعجب تهیونگ انداخت و با گریه گفت:
☆ آر... ه... خو... بم... تنهام... بزا... ر...
♤ ب... باشه... فقط گریه نکن
با بسته شدن در نفس راحتی کشید و ریز لرزید
دستای جونگکوک دور کمرش حلقه شده بود
☆ همه... چیز... تقصیر... توعه...
جئون همونطور که بغلش کرده بود کمرش رو بوسید
_ بخاطرِ من امشب رو خوب بخواب باشه؟
دستمالش رو از جیبش در آورد و توی دست سوآه گذاشت
_ دماغتم پاککن، شبت بخیر
سوآه میون گریههاش رفتن جونگکوک رو نگاه کرد... اینبار حتی نتونست حرفی بزنه و مانع رفتنش بشه
لایک؟
۱۸.۷k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.