فراموشی* پارت21
از زبان نویسنده*
_ای بابااااا.بازم من باختمممم!
پنی و چویا داشتن ورق پاسور بازی میکردن و تا حالا پنج بار بازی کرده بودن و توی هر بار بازی چویا باخته بود.
پنی لبخند پیروزی زده بود.
چویا: چرا همش تو میبری؟
پنی: هه... چون من قویم.
چویا: o(╥﹏╥)o اخه چرا؟
*تق تق تق*
در اتاقو زدن.
چویا: بله؟
درو باز کرد.خدمتکار بود. با دیدن پنی و چویا که داشتن بازی میکردن لب و لوچه ـش اویزون شد.
خدمتکار: پنی تو الان نباید سر کارت باشی؟
پنی: ولی داشتم با چویا سان بازی میکردم.
مرد اهی کشید و گفت: چویا سان به دستور دازای سان براتون غذا اوردیم.
چویا: خیلی ممنونم. میتونید بزارید رو میز.
خدمتـ: اهوم.
بعد از اینکه غذا رو، رو میز گذاشت بیرون رفت و قبل از اینکه درو ببنده گفت: پنی برو سر کارت.
و درو بست.
پنی: هوفففف از دست این.
چویا: مهم نیست تو که کاراتو انجام دادی.
چویا لیوان شکلات داغ رو برداشت و لبش رو روی لبه ی لیوان گذاشت و از پنجره غروب خورشیدو نگاه کرد.
پنی: منظره ی غروب خورشید واقعا دیدنیه.
چویا دست از نوشیدن شکلات داغ برداشت و سرشو به سمت پنی برگردوند و لبخندی زد
و گفت: اره خیلی قشنگ و دیدنیه.
پنی: خوب من دیگه میرم، غذاتون رو بخورید. فردا مگه قرار نیست برید کنار ساحل؟
چویا از روی مبل بلند شد و گفت: پاک یادم رفته بود خدای من.
پنی لبخندی زد و از روی مبل بلند شد و سمت در رفت و گفت: کمی هم استراحت کنید بد نیست.
و از اتاق بیرون رفت.
*******************************************
صبح شده بود و دازای به سمت اتاق چویا رفت. اروم در زد و وقتی جوابی نشنید اروم درو باز کرد و یه نگاهی به اطراف انداخت و داخل اتاق شد و درو بست. سمت تخت چویا رفت سرشو پایین اورد و پیشونیه چویا رو بوسید.(قوبون دازای برم من.کاش این صحنه به واقعیت تبدیل بشه😑)
چویا اروم چشماشو باز کرد. دازای صاف وایساد و گفت: ببخشید بیدارت کردم؟
چویا اروم پا میشه و روی تخت میشینه و با دستش چشماشو میمالونه و همزمان با صدای خواب الودی میگه: عیبی.. نداره.
دازای: غذای دیروزو که نخوردی.
چویا: میل نداشتم.
دازای لبخندی میزنه و میگه: پاشو خواب الو مگه نمیخواستی بری ساحل؟
یهو چویا خواب از سرش پرید با سرعت از تخت پایین اومد و گفت: کلا یادم رفته بود.
دازای: زود باش برو اماده شو وصبحانه ـت رو بخور، دیروزم هیچی نخوردی.
چویا: باشه.
چویا صبحونه ش رو سریع خورد و بابت غذا تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت.
دایما با تعجب گفت: چویا رو نگا انگار امپر چسبونده.
دازای گفت: چیکارش داری؟ قراره بره ساحل.
دایما: مطمئنم الان ترجیح میداد با من بیاد بریم پارک و قدم بزنیم.
دازای: خفه شو.
دایما: باشه.
ادامه دارد...
هاهههه مردم و زنده نشدم.
_ای بابااااا.بازم من باختمممم!
پنی و چویا داشتن ورق پاسور بازی میکردن و تا حالا پنج بار بازی کرده بودن و توی هر بار بازی چویا باخته بود.
پنی لبخند پیروزی زده بود.
چویا: چرا همش تو میبری؟
پنی: هه... چون من قویم.
چویا: o(╥﹏╥)o اخه چرا؟
*تق تق تق*
در اتاقو زدن.
چویا: بله؟
درو باز کرد.خدمتکار بود. با دیدن پنی و چویا که داشتن بازی میکردن لب و لوچه ـش اویزون شد.
خدمتکار: پنی تو الان نباید سر کارت باشی؟
پنی: ولی داشتم با چویا سان بازی میکردم.
مرد اهی کشید و گفت: چویا سان به دستور دازای سان براتون غذا اوردیم.
چویا: خیلی ممنونم. میتونید بزارید رو میز.
خدمتـ: اهوم.
بعد از اینکه غذا رو، رو میز گذاشت بیرون رفت و قبل از اینکه درو ببنده گفت: پنی برو سر کارت.
و درو بست.
پنی: هوفففف از دست این.
چویا: مهم نیست تو که کاراتو انجام دادی.
چویا لیوان شکلات داغ رو برداشت و لبش رو روی لبه ی لیوان گذاشت و از پنجره غروب خورشیدو نگاه کرد.
پنی: منظره ی غروب خورشید واقعا دیدنیه.
چویا دست از نوشیدن شکلات داغ برداشت و سرشو به سمت پنی برگردوند و لبخندی زد
و گفت: اره خیلی قشنگ و دیدنیه.
پنی: خوب من دیگه میرم، غذاتون رو بخورید. فردا مگه قرار نیست برید کنار ساحل؟
چویا از روی مبل بلند شد و گفت: پاک یادم رفته بود خدای من.
پنی لبخندی زد و از روی مبل بلند شد و سمت در رفت و گفت: کمی هم استراحت کنید بد نیست.
و از اتاق بیرون رفت.
*******************************************
صبح شده بود و دازای به سمت اتاق چویا رفت. اروم در زد و وقتی جوابی نشنید اروم درو باز کرد و یه نگاهی به اطراف انداخت و داخل اتاق شد و درو بست. سمت تخت چویا رفت سرشو پایین اورد و پیشونیه چویا رو بوسید.(قوبون دازای برم من.کاش این صحنه به واقعیت تبدیل بشه😑)
چویا اروم چشماشو باز کرد. دازای صاف وایساد و گفت: ببخشید بیدارت کردم؟
چویا اروم پا میشه و روی تخت میشینه و با دستش چشماشو میمالونه و همزمان با صدای خواب الودی میگه: عیبی.. نداره.
دازای: غذای دیروزو که نخوردی.
چویا: میل نداشتم.
دازای لبخندی میزنه و میگه: پاشو خواب الو مگه نمیخواستی بری ساحل؟
یهو چویا خواب از سرش پرید با سرعت از تخت پایین اومد و گفت: کلا یادم رفته بود.
دازای: زود باش برو اماده شو وصبحانه ـت رو بخور، دیروزم هیچی نخوردی.
چویا: باشه.
چویا صبحونه ش رو سریع خورد و بابت غذا تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت.
دایما با تعجب گفت: چویا رو نگا انگار امپر چسبونده.
دازای گفت: چیکارش داری؟ قراره بره ساحل.
دایما: مطمئنم الان ترجیح میداد با من بیاد بریم پارک و قدم بزنیم.
دازای: خفه شو.
دایما: باشه.
ادامه دارد...
هاهههه مردم و زنده نشدم.
۷.۶k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.