نامه ای به رقیه
جناب رقیه بنتالحسین!
جادههای بیابانی، حرمت پاهای زخمی شمارا را نگاه نداشته اند. تازیانهها پیکرِ سه سالهی شما را خوب میشناسند و خورشیدی که آتش میگرید و عطش را در حنجرهها سنگینتر میکند.
به شام خوشآمدید. و اینک، شب شام، هزاران بار سنگینتر بر شهر لمیده است؛ چنان که سقف ویرانه را توان تحمّل نیست. لهیب ماتمی که از خرابه میتراود، قصر ابلیسِ علیه السلام را به آتش کشیده است. بادها زوزه میکشند و ابرهای سیاه، اشک میریزند. امّا میان این همه غوغا، ضجّهی کودکانه و درد یتمی شما و کوه صبر زینب، ستونهای متزلزل شام را به لرزه نشانده است. کسی پیشتر اگر رفت، خواهد شنید و خواهد دید، دخترکی سیاهپوش که هر لحظه، نام پدر بردنش، عطوفت را در دل حتّی سنگها، به آتشفشانی بدل میکند...
دردانهای اباعبدالله!
وقتی میان خون و آتش، صدای گریهات، دل سنگ را میلرزاند و پاهای تاول زدهات، سختیها را گلایه میکرد، همه چشمها کور بودند و دلها سنگینتر از آن بود که بار سنگین دلت را سبکتر کند. کسی نگفت بالهای سوخته را طاقت سنگ نیست. لبهای تشنهات را خاک پاشیدند و چشمان به اشک نشستهات را آشنای تازیانه ها کردند.
من پس از پانزده قرن، فریاد جگرخراشت را در گوش خشت خشت خرابههای شام مویه میکنم و وسعت رنجت را با کوهها در میان میگذارم. غبار اندوهت را هیچ بارانی نمیتوان شست. زیرا هنوز که هنوز است، شمر دست از سربریدن نکشیده است، حرمله همچنان مسلح بر زانوی کینهی پانزدهقرنه تکیه دارد، ساربان هنوز هم انگشتر و انگشت پدرت را باهم میخواهد، نوک نیزهی سنان هنوز خشک نشده است، تنور خشم خولی هنوز خاکستر خونین را در خود دارد. چگونهدردهایت التیام خواهم یافت که هنوز هم سهسالگانی همسرنوشت تو هستند... مگر نه این است که هرروز زخم تازیانه و داغ یتیمی بر بازوی خردسال و دل دردمندت تازهتر میشود؟...
جناب رقیه!
شما سه ساله بودید. اما به اندازهی صدها سال، رنج و سختی کشیدید. شما سه ساله بودید اما قدر آسمانی شما سه ساله نبود. آن شبی که شما را پیاده تا کاخ شام میبردند، خاک با ردپای شما تبرک می جست؛ خاروخاشاک بیابان شرمنده بودند از اینکه پاهای شما زخمی شود. شما آن شب، پدر را صدا زدید و پدر آن قدر دوستدار شما بود که با سر به دیدارتان آمد...
شما گرههای بزرگی را با دستان کوچک تان باز کردهاید. دردهای شما آغاز دردهای ما و دردهای ما ادامهی دردهای شما است. باکی نیست اگر در غربت و دیار بیگانه و دور از وطن خفتهاید که از سوریه گرفته تا عراق و افغانستان و یمن و هرجایی که سه سالگان درد و رنج یتمی میکشند، سرزمین و ملک شما هستند...
۵ صفر ۱۴۴۵ | ۳۱ اسد (مرداد) ۱۴۰۲
جادههای بیابانی، حرمت پاهای زخمی شمارا را نگاه نداشته اند. تازیانهها پیکرِ سه سالهی شما را خوب میشناسند و خورشیدی که آتش میگرید و عطش را در حنجرهها سنگینتر میکند.
به شام خوشآمدید. و اینک، شب شام، هزاران بار سنگینتر بر شهر لمیده است؛ چنان که سقف ویرانه را توان تحمّل نیست. لهیب ماتمی که از خرابه میتراود، قصر ابلیسِ علیه السلام را به آتش کشیده است. بادها زوزه میکشند و ابرهای سیاه، اشک میریزند. امّا میان این همه غوغا، ضجّهی کودکانه و درد یتمی شما و کوه صبر زینب، ستونهای متزلزل شام را به لرزه نشانده است. کسی پیشتر اگر رفت، خواهد شنید و خواهد دید، دخترکی سیاهپوش که هر لحظه، نام پدر بردنش، عطوفت را در دل حتّی سنگها، به آتشفشانی بدل میکند...
دردانهای اباعبدالله!
وقتی میان خون و آتش، صدای گریهات، دل سنگ را میلرزاند و پاهای تاول زدهات، سختیها را گلایه میکرد، همه چشمها کور بودند و دلها سنگینتر از آن بود که بار سنگین دلت را سبکتر کند. کسی نگفت بالهای سوخته را طاقت سنگ نیست. لبهای تشنهات را خاک پاشیدند و چشمان به اشک نشستهات را آشنای تازیانه ها کردند.
من پس از پانزده قرن، فریاد جگرخراشت را در گوش خشت خشت خرابههای شام مویه میکنم و وسعت رنجت را با کوهها در میان میگذارم. غبار اندوهت را هیچ بارانی نمیتوان شست. زیرا هنوز که هنوز است، شمر دست از سربریدن نکشیده است، حرمله همچنان مسلح بر زانوی کینهی پانزدهقرنه تکیه دارد، ساربان هنوز هم انگشتر و انگشت پدرت را باهم میخواهد، نوک نیزهی سنان هنوز خشک نشده است، تنور خشم خولی هنوز خاکستر خونین را در خود دارد. چگونهدردهایت التیام خواهم یافت که هنوز هم سهسالگانی همسرنوشت تو هستند... مگر نه این است که هرروز زخم تازیانه و داغ یتیمی بر بازوی خردسال و دل دردمندت تازهتر میشود؟...
جناب رقیه!
شما سه ساله بودید. اما به اندازهی صدها سال، رنج و سختی کشیدید. شما سه ساله بودید اما قدر آسمانی شما سه ساله نبود. آن شبی که شما را پیاده تا کاخ شام میبردند، خاک با ردپای شما تبرک می جست؛ خاروخاشاک بیابان شرمنده بودند از اینکه پاهای شما زخمی شود. شما آن شب، پدر را صدا زدید و پدر آن قدر دوستدار شما بود که با سر به دیدارتان آمد...
شما گرههای بزرگی را با دستان کوچک تان باز کردهاید. دردهای شما آغاز دردهای ما و دردهای ما ادامهی دردهای شما است. باکی نیست اگر در غربت و دیار بیگانه و دور از وطن خفتهاید که از سوریه گرفته تا عراق و افغانستان و یمن و هرجایی که سه سالگان درد و رنج یتمی میکشند، سرزمین و ملک شما هستند...
۵ صفر ۱۴۴۵ | ۳۱ اسد (مرداد) ۱۴۰۲
۹۰۲
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.