بیازم یه پرات گذاشتم بخدا قدرنو بدونید
ازدواج اجباری
پارت چهارم
هانا: سلام
بابای کوک: خببب هانا جان دوست دارین برین دوتایی باهم حرف بزنین؟
بابا: اقای جعون
بابای کوک: کنار میایم...
یه نگاهی کردم به بابام... که حالت تاسف داشت نگام میکرد..
نگاهمو دادم به مامانم که سرشو اورد پایین که بروو..
هانا: باشه..
بابای کوک: کوک برین توی اتاق راحت باشین..
(یاد خواستگاری افتادم ولی چپه شده هانا رفته خونشون 😂😂)
کوک پاشد و جلو تر رفت و منم مجبوری دنبالش رفتم....
توی اتاق بهم خیره شده بودیمم..
کوک: اسمت هاناست؟
هانا: اوم
کوک: خببب یه چیزی بگووو
هانا: چی بگممم والا جناب عالی رو که دیدم برق از چشمام پرید..
کوک: منم کم از شما نیاوردم..
هانا: میشه بپرسم دقیقا منظور بابات از این حرفا چی بود؟
کوک: مگه ندیدی؟ اگه درست فکر کنم باید با هم
هانا: امکان نداره اصلا غلطه من قبول نمیکنم..
کوک: اون وقت رابطه شرکت ما با شما به هم میریزه....
هانا: خبب یه چیز دیگه.. پدرت رسما داره با زندگیه ما دوتا بازی میکنه..
کوک: بابای من هر کاری رو که بخواد میکنه کاری هم نداره..
هانا: خب به من چهه زندگی منو که نمیتونه تغییر بدهه
کوک: ببین داری یه جوری حرف میزنی انگار من میگم..
هانا: تو نمیتونی جلوشو بگیری؟
کوک: کسی جلو دار بابای من نیست
هانا:.. نگوو کسی جلو دار بابام نمیشه بگو من نمیتونم
کوک: هانا بس کن
هانا: چرا؟
کوک: اعصابم خورد بشه... بد میشه
هانا: خو؟
کوک: دوست داری عصبانی شم..؟
هانا: من عصبانیتت رو نمیخوااااام میخوام مثل بچه ادم بری با بابات حرف بزنی بگی یکی دیگه رو میخوای...
کوک: فکر کردی به همین سادگیاست؟
هانا: تو زبون خوش حالیت نمیشه؟
کوک: تو زبون خوش حالیت نمیشههه.. باید یه جور دیگه حالیت کنم..
هانا: چی؟ درست صحبت کن مگه بردتم؟
کوک: هفففف بخدااا اگه زن هم بگیرم تو رو نمیگیرممم خیلی غرغرووییی...
هانا: فکر کرده من خیلی ازش خوشم میاد.. میخوام ریختت رو نبینممم..
کوک: خیلی محترمانه برو از اتاقم بیروون..
هانا: بروو اونور بابا...
با عصبانیت اومدم پایین چشممافتاد به بابام و مامانم که خوشحال بودن و داشتن میگفتن و میخندیدن...
تغییر موود دادم رفتمم..
بابای کوک: خبب حرفاتون تموم شد؟
کوک: عاااا اره
بعد از اون موقع دیگه نه من با کوک حرف زدم نه کوک با من.. حتی تو چشمای همدیگه هم نگاه نمیکردیمم..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روی تختم دراز کشیده بودم و به این موضوع ها فکر میکردمم.. که نفهمیدم چجوری خوابمم برد..
صبح
اجوما: هانااا عزیزمم..
هانا: وااای اجووماااا... دلمم برات تنگ شده بووود کجا بودی تا الان؟
اجوما: شرمنده کار داشتممم.. نتونستم چند روز بیام..
هانا: چند رووز؟ چند هفته نیومدی...
اجوما: ببخشید
هانا: اشکال نداره ولی دلمم برات تنگ شده بوود...
اجوما: پس زوود بیا پایین برات صبحونه خوش مزه اماده کردمم..
هانا: میسیییی الان..
بعد از رفتن اجوماا.. یکم نشستمم که گوشیم زنگ خورد..
ادامه دارد....
____________
پارت چهارم
هانا: سلام
بابای کوک: خببب هانا جان دوست دارین برین دوتایی باهم حرف بزنین؟
بابا: اقای جعون
بابای کوک: کنار میایم...
یه نگاهی کردم به بابام... که حالت تاسف داشت نگام میکرد..
نگاهمو دادم به مامانم که سرشو اورد پایین که بروو..
هانا: باشه..
بابای کوک: کوک برین توی اتاق راحت باشین..
(یاد خواستگاری افتادم ولی چپه شده هانا رفته خونشون 😂😂)
کوک پاشد و جلو تر رفت و منم مجبوری دنبالش رفتم....
توی اتاق بهم خیره شده بودیمم..
کوک: اسمت هاناست؟
هانا: اوم
کوک: خببب یه چیزی بگووو
هانا: چی بگممم والا جناب عالی رو که دیدم برق از چشمام پرید..
کوک: منم کم از شما نیاوردم..
هانا: میشه بپرسم دقیقا منظور بابات از این حرفا چی بود؟
کوک: مگه ندیدی؟ اگه درست فکر کنم باید با هم
هانا: امکان نداره اصلا غلطه من قبول نمیکنم..
کوک: اون وقت رابطه شرکت ما با شما به هم میریزه....
هانا: خبب یه چیز دیگه.. پدرت رسما داره با زندگیه ما دوتا بازی میکنه..
کوک: بابای من هر کاری رو که بخواد میکنه کاری هم نداره..
هانا: خب به من چهه زندگی منو که نمیتونه تغییر بدهه
کوک: ببین داری یه جوری حرف میزنی انگار من میگم..
هانا: تو نمیتونی جلوشو بگیری؟
کوک: کسی جلو دار بابای من نیست
هانا:.. نگوو کسی جلو دار بابام نمیشه بگو من نمیتونم
کوک: هانا بس کن
هانا: چرا؟
کوک: اعصابم خورد بشه... بد میشه
هانا: خو؟
کوک: دوست داری عصبانی شم..؟
هانا: من عصبانیتت رو نمیخوااااام میخوام مثل بچه ادم بری با بابات حرف بزنی بگی یکی دیگه رو میخوای...
کوک: فکر کردی به همین سادگیاست؟
هانا: تو زبون خوش حالیت نمیشه؟
کوک: تو زبون خوش حالیت نمیشههه.. باید یه جور دیگه حالیت کنم..
هانا: چی؟ درست صحبت کن مگه بردتم؟
کوک: هفففف بخدااا اگه زن هم بگیرم تو رو نمیگیرممم خیلی غرغرووییی...
هانا: فکر کرده من خیلی ازش خوشم میاد.. میخوام ریختت رو نبینممم..
کوک: خیلی محترمانه برو از اتاقم بیروون..
هانا: بروو اونور بابا...
با عصبانیت اومدم پایین چشممافتاد به بابام و مامانم که خوشحال بودن و داشتن میگفتن و میخندیدن...
تغییر موود دادم رفتمم..
بابای کوک: خبب حرفاتون تموم شد؟
کوک: عاااا اره
بعد از اون موقع دیگه نه من با کوک حرف زدم نه کوک با من.. حتی تو چشمای همدیگه هم نگاه نمیکردیمم..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روی تختم دراز کشیده بودم و به این موضوع ها فکر میکردمم.. که نفهمیدم چجوری خوابمم برد..
صبح
اجوما: هانااا عزیزمم..
هانا: وااای اجووماااا... دلمم برات تنگ شده بووود کجا بودی تا الان؟
اجوما: شرمنده کار داشتممم.. نتونستم چند روز بیام..
هانا: چند رووز؟ چند هفته نیومدی...
اجوما: ببخشید
هانا: اشکال نداره ولی دلمم برات تنگ شده بوود...
اجوما: پس زوود بیا پایین برات صبحونه خوش مزه اماده کردمم..
هانا: میسیییی الان..
بعد از رفتن اجوماا.. یکم نشستمم که گوشیم زنگ خورد..
ادامه دارد....
____________
۱۲.۶k
۰۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.